Log in

زنگوله طلایی میمون – آموزش فارسی با داستان

زنگوله طلایی میمون – آموزش فارسی با داستان به همراه پادکست، ویدیو و تمرین واژگان برای آموزش فارسی به کودکان و نوجوانان

روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز، میمونی به اسم رابین زندگی می کرد. رابین خیلی مهربون و زرنگ بود. رابین به همه ی حیوون های جنگل کمک می کرد.

رابین به فیل تو چیدن میوه های تازه کمک می کرد. وقتی گوزن مادر نبود از بچه گوزن ها مراقبت می کرد. به خرگوش برای گذشتن از روی رودخونه کمک می کرد.

خونه ی رابین روی یک درخت خیلی بزرگ وسط جنگل بود. رابین هر وقت کاری نداشت، به خونه اش بالای درخت می رفت و اون جا فلوت می زد. رابین با فلوتش آهنگ های قشنگی می زد. همه ی حیوون های جنگل می دونستن رابین کجا زندگی می کنه و اگر کاری داشتن رابین رو کجا پیدا کنند.

یک روز رابین بالای درخت فلوت می زد. روباه با صدای فلوت، رابین رو پیدا کرد و بهش گفت: «رابین! تو اینجایی؟ لاک پشت داشت دنبال تو می گشت.»

رابین گفت: «نمی دونی با من چی کار داشت؟»

روباه گفت: «اوممممم، گفت ولی من یادم نمیاد. بگذار فکر کنم …، آهان به کمکت برا نگهبانی باغش نیاز داره.»

رابین گفت: «اوه، بله. دیروز بهم گفته بود. خوب می تونیم باهم به اون جا بریم.»

روباه و رابین باهم به راه افتادن. روباه از رابین پرسید: «رابین، تو چرا همیشه اینجا فلوت می زنی؟»

رابین می گه: «خوووب، نمی دونم. من این درخت رو دوست دارم. شاید فکر کنی من دیوونه شدم، ولی احساس می کنم این درخت به آهنگ های من گوش می ده.»

روباه خندید و گفت: «آووو…، حق با توئه.»

رابین می گه: «چی؟ تو هم این طور فکر می کنی؟»

روباه می گه: «نه! منظور من اینه که شاید راست می گی که دیوونه شدی. چون این فکرها رو می کنی.»

ولی رابین درست فکر می کرد. درخت آهنگ های رابین رو می شنید و اون ها رو دوست داشت. این رازی بود که حتی رابین هم نمی دونست. وقتی رابین آهنگ می زد درخت با علاقه به صداهای فلوت گوش می داد و شاخه و برگ هاش رو با آهنگ های رابین تکون می داد. درخت از این که رابین هر روز اون جا فلوت می زد خوشحال بود.

یک روز، زمانی که رابین روی درخت خواب بود، صدای وحشتناکی از پایین درخت بلند شد.

رابین از خواب بیدار شد، در حالی که دستش رو سرش بود گفت: «واااای، این دیگه چه صدایی هس؟»

خیلی تند به پایین درخت رفت و مردی رو در حال تبر زدن به درخت دید. با صدای بلند مرد رو صدا زد و گفت: «واااای! تو داری چی کار می کنی؟ تو نباید این درخت رو ببری.»

مرد در جوابش گفت: «من چوب این درخت رو برای درست کردن کشتی لازم دارم. تو نمی تونی جلوی من رو بگیری.»

رابین که میمون زیرکی بود، وقتی دید که مرد به کارش ادامه می ده و درختش در خطر هس فکری کرد. رابین می خواست مرد رو بترسونه و فراریش بده.

رابین به مرد گفت: «من می خواستم به تو کمک کنم. توی این درخت روح یک مرد پیر زندگی می کنه. اگر تو این درخت رو قطع کنی و خونه ی اون رو خراب کنی اون از درخت بیرون میاد و توی بدن تو میره.»

ولی مرد حرف های رابین رو باور نکرد و گفت: «فکر کردی با این داستان ها می تونی جلوی کار من رو بگیری؟ برو بگذار کارم رو انجام بدم.»

رابین به بالاترین شاخه درخت رفت و با صدای کلفت و ناراحتی گفت: «ای وااای، چطور جرات می کنی به خونه ی من دست بزنی. اگه خونه من رو خراب کنی مجبور می شم برای همیشه تو بدن تو زندگی کنم. هاها، هاها.»

مرد از شنیدن صدا ترسید و تبرش رو زمین انداخت و فرار کرد.

رابین خوشحال شد و روی شاخه های درخت بالا و پایین می پرید. درخت چشم هاش رو باز کرد و رابین رو صدا زد.

رابین ترسید و گفت: «تو کی هستی؟ نکنه واقعا روح مرد پیری؟»

درخت گفت: «نه رابین، من خود درخت هستم. من هم زنده ام و مثل تو همه چی رو حس می کنم. تو جون من رو نجات دادی.»

درخت برای تشکر از رابین بهش یک زنگوله می ده و به رابین می گه: «خیلی ممنونم که کمکم کردی. هر وقت این زنگوله رو تکون بدی از آسمون بارون میوه برات می باره. فقط یادت باشه هر روز فقط یک بار می تونی این کار رو بکنی.»

رابین خوشحال میشه و با عجله پیش دوستهاش تو جنگل میره. رابین همه حیوون ها رو صدا می زنه و براشون داستان رو تعریف می کنه.

فیل می گه: «فکرت خیلی خوب بود که مرد رو ترسوندی و درخت رو نجات دادی. آدم ها باید بدونن که قطع کردن درخت ها، جنگل ها رو از بین میبره و زندگی ما به خطر می افته.»

لاک پشت می گه: «رابین این پاداش خوبیه تو هس. حالا می شه زنگوله رو تکون بدی تا ببینیم کار می کنه.»

رابین زنگوله رو تکون میده و یک عالمه میوه از آسمون پایین می ریزه. فیل، خرگوش، سنجاب کوچولو، روباه، لاکی، رابین و همه دوستهاش از میوه ها می خورن و سیر می شن.

بعد از اون هر روز، رابین به جنگل می رفت و زنگوله رو تکون میداد تا از آسمون میوه بباره و همه حیوون ها ازش بخورن.

اما یک روز رابین که توی جنگل بازی می کرد روی یک درخت یک خوشه بزرگ موز دید. رابین خیلی دلش موز خواست برا همین بدون این که فکر کنه زنگوله اش رو تکون داد. ولی هیچ موزی پایین نریخت.

رابین یادش اومد که یک بار صبح از زنگوله استفاده کرده برا همین پیش روباه رفت و گفت: «من گرسنمه تو موز برا خوردن داری؟»

روباه گفت: «نه، من امروز حسابی از میوه ها خوردم. دیگه چیزی نمونده و الان هم سنگین شدم و می خوابم.»

رابین ناراحت پیش درختش برگشت و تا صبح از فکر خوردن موز خوابش نبرد. صبح زود رابین زنگوله رو تکون داد و از آسمون میوه بارید. رابین همه ی میوه ها رو برا خودش جمع کرد و پشت درخت اون ها رو قایم کرد. درخت وقتی کار رابین رو دید ازش پرسید: «رابین داری چی کار می کنی؟»

رابین گفت: «این میوه ها واسه منه.»

درخت بهش گفت: «ولی دوستهات ممکنه گرسنه باشن. این کار تو خودخواهی هس. به اندازه کافی میوه برا همه هس تو نباید اون ها رو فقط برای خودت نگه داری.»

رابین گفت: «ولی اگه من میوه ها رو به دوست هام بدم، خودم گرسنه می مونم. این زنگوله واسه منه.»

همون موقع دوستهای رابین اومدن و ازش خواستن زنگوله رو تکون بده. رابین زنگوله رو تکون داد ولی هیچ میوه ای پایین نریخت. رابین به دوستهاش گفت که زنگوله دیگه کار نمی کنه.

دوستهاش می خواستن به جنگل برگردن که روباه گفت: «صبر کنین، چه بوی میوه ای میاد! حتما همین نزدیکی هاس.»

روباه، میوه ها رو پشت درخت پیدا کرد. همه ی حیوون ها از اینکه رابین میوه ها رو قایم کرده بود ناراحت شدند.

فیل گفت: «رابین جان، اگه نمیخوای از میوه ها به ما بدی، خوب بهمون می گفتی. لازم نبود به ما دروغ بگی. من با خوشحالی سهم خودم رو به تو میدم.»

روباه گفت: «میدونی چیه دوست من، از این به بعد میوه ها رو تنهایی بخور. ما دیگه چیزی از تو نمی خوایم.»

وقتی دوست های رابین رفتن، رابین فهمید که چقدر اشتباه کرده و از این که تنها شده بود خیلی ناراحت بود.

رابین از دوست هاش خواهش کرد که برگردند و از اون ها معذرت خواست: «من رو ببخشین، من خودخواهی کردم. به اندازه کافی میوه برای همه مون هس. خوردن این میوه ها، بدون شما برای من لذتی نداره.»

دوست های رابین وقتی ناراحتی رابین رو می بینن، پیش اون برمی گردن. فیل می گه: «رابین، عیبی نداره. ما تو رو می بخشیم. تو همیشه برای ما عزیز هستی.»

آهو هم می گه: «اشکالی نداره رابین، ما دیگه از دست تو عصبانی نیستیم.»

لاکی هم آهسته می گه: «دررسسته، رااااس مییی گن، حاااالا میی شه یه چیزی بخورررریم.»

همه باهم می خندن و باز دور هم جمع می شن.

15 comments on “زنگوله طلایی میمون – آموزش فارسی با داستان”

  1. یک دایناسور کوچولو هرروز با دوستانش بازی می کرد.
    یک روزی دایناسورکوچولو مریض شد٬ و نتوانست با دوستانش بازی کند.
    دوستانش اطلاع نداشتند که دایناسور کوچولو مریض است ٬ و به دنبال دایناسورکوچولو گشتند . هیچ جا دایناسورکوچولو نبود٬اما دایناسور کوچولو توی غارش بود.چند روز بعد دایناسور کوچولو حالش خوب شد.ولی دوستانش را پیدا
    نکرد. اینقدر به دنبال دوستانش گشت تا بالاخره موفق شد٬ روی درخت بزرگ وسط جنگل دوستانش را پیدا کند.دایناسور کوچولو و دوستانش دوباره با هم بازی کردند و خوشحال شدند.

Leave a Comment