شاهزاده و پری جنگل
شاهزاده و پری جنگل
در یکی از سرزمین های خوش آب و هوا، شاهزاده ای در قصر زندگی می کرد. همه چیز در قصر برای شاهزاده آماده بود، برای همین هیچ وقت از قصر بیرون نرفته بود. شاهزاده داستان های زیادی درباره جنگل شنیده بود ولی همیشه از رفتن به جنگل می ترسید.
یک روز صبح که از خواب بیدار شد از پنجره به بیرون نگاه کرد بزرگی و وسعت جنگل سرسبز را دید. وقتی خوب گوش کرد صدای پرنده ها رو هم شنید. تصمیم گرفت که با اسبش به سمت جنگل از قصر بیرون بره.
شاهزاده با اسبش در جنگل راه زیادی رفته بود که ناگهان باد در لابه لای برگ درختان پیچید و صدای خش خش برگ درختان، شاهزاده را ترساند. شاهزاده به عقب برگشت و خواست از صدا فرار کند اما راه را گم کرده بود.
شاهزاده با ترس اطرافش را نگاه کرد ولی نمی توانست راهش را پیدا کند. چند بار هم با صدای بلند گفت: “آهای، کسی اینجا نیست. من شاهزاده هستم.” اما فایده ای نداشت و هیچ کس آن نزدیکی ها نبود.
شاهزاده از اینکه شب بشود و در جنگل تاریک، تنها بماند خیلی می ترسید برای همین ناامید و خسته به راهش ادامه داد تا به چشمه ی آبی رسید. با اسبش در آنجا توقف کرد و هر دو از آب زلال چشمه نوشیدند.
شاهزاده به اسبش نگاهی کرد و از او پرسید: “حالا، چه کار کنیم؟”
شاهزاده انتظار شنیدن پاسخ از اسبش را نداشت. ولی صدای نازکی به او گفت: ” نگران نباش، اگر کمی با اسبت کنار چشمه استراحت کنید من راه را به شما نشان می دهم.”
شاهزاده به سمت صدا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. موجود کوچکی با بالهای نازک را دید.
شاهزاده با تعجب پرسید: “شما کی هستید؟”
موجود کوچولو جواب داد: “من پری جنگل هستم.”
شاهزاده با خوشحالی گفت: “من تا به حال پری ندیده بودم. تو واقعا می توانی راه را به من نشان بدهی؟”
پری جنگل جواب داد: “بله، شما و اسب تان خیلی خسته هستید بعد از این که استراحت کردید من شما را از جنگل بیرون می برم.”
شاهزاده که کمی خیالش راحت شده بود حرف پری را قبول کرد. پری جنگل کنار شاهزاده و اسبش نشست تا آنها کاملا استراحت کنند.
پری جنگل برای شاهزاده درباره ی زندگی در جنگل و زیبایی های آن حرف زد. از پرنده ها و پروانه ها که دوستانش بودند، از گل های رنگارنگ که کنار جویبار روییدند، از این شاخه به آن شاخه ی درختان پریدن و بازی کردن با حیوانات، از خوابیدن بر روی برگ ها موقع شب، نگاه کردن به ماه و ستاره ها، دنبال کردن کرم شب تاب و گوش کردن به صدای جغد در شب برای شاهزاده تعریف کرد.
شاهزاده خیلی خوب به حرف های پری جنگل گوش می کرد. حالا او از صدای چشمه، صدای خش خش برگ درختان و صدای پرندگان لذت می برد و دیگر از جنگل و حتی تاریکی شب نمی ترسید.
بعد از اینکه شاهزاده کاملا استراحت کرد با راهنمایی پری جنگل راهش را به سمت قصر پیدا کرد و از جنگل خارج شد. شاهزاده موقع خداحافظی از پری جنگل تشکر کرد و گفت که هیچ وقت حرف های او را در مورد جنگل از یاد نمی برد. شاهزاده شب که در قصر بود از پنجره به آسمان نگاه کرد. زیبایی نور ماه و ستاره ها او را به یاد پری جنگل و حرف هایش انداخت که جنگل و تاریکی آن قدر که او فکر می کرد ترسناک نیست.
برگرفته از داستان شاهزاده و پری بال نقره ای اثر نیکولا پریرا با ترجمه فارسی اسماعیل پورکاظم
این داستان به ما میگوید که ما باید شجاع باشیم و کار های جدید را انجام بدهیم
مثلاً من میتوانم کار هایی که ارتفای زیادی دارد را انجام بدهم با این که از ارتفا میترسم شاید هم از این کار خوش ام بیاید
چه فکر خوبی! شما که از ارتفاع می ترسید، بهترین کار این است که به شکل حساب شده و با احتیاط کامل، بر ترس خود نسبت به ارتفاع چیره شوید و یا غلبه کنید. من هم چند سال پیش، از برخی حشرات می ترسیدم و حتی نمی توانستم به آنها نزدیک شوم. ولی خوشبختانه، با استفاده از تکنیک های مفید و علمی در زمینه روان شناسی، توانستم بر ترس خود نسبت به حشرات مثل سوسک، چیره شوم
بله، شجاعت یا شجاع بودن در زندگی اهمیت خیلی زیادی داره. شجاعت به این معنی نیست که ترس وجود ندارد
افراد شجاع هم ترس را حس می کنند و آن را تجربه می کنند. ولی با وجود ترس، باز هم به تلاش خود ادامه می دهند