داستان پاسخ زیرکانه
داستان پاسخ زیرکانه
در روزگاران قدیم، پادشاهی زیرک زندگی می کرد. او همیشه برای حل مشکل های کشور، راه حل هایی هوشمندانه پیدا می کرد؛ به همین خاطر، هر از چند گاهی، معماهایی مطرح می کرد تا خلاقیت و ذکاوت درباریانش را بسنجد.
در میان خدمتکاران پادشاه، جوانی باهوش بود که شیفته ی این بود که بتواند علم کسب کند اما چون خانواده و خویشاوندان او اغلب از خدمتکاران قصر پادشاه بودند، مثلا پدرش باغبان و مادرش آشپز قصر بود و بینشان کسی تحصیل نکرده بود، او هم نمی توانست آن طور که می خواست وقتش را صرف یادگیری علوم کند. با این وجود، او بعد از این که کارهای نظافت و بردن و آوردن غذا و ظرف ها را انجام می داد، در وقت اندکی که برایش می ماند، به خواندن کتاب های علمی، مثل ستاره شناسی، ریاضی و علوم دیگر، مشغول می شد.
تا این که روزی، پادشاه در حضور درباریان، معمایی مطرح کرد: “کدام یک از شما می داند در این شهر چند کلاغ وجود دارد؟” وزرا و مشاوران پادشاه، همگی به فکر فرو رفتند، اما هر چه فکر می کردند به نتیجه ای نمی رسیدند.
اتفاقا در آن لحظه، جوان خدمتکار نیز در آنجا حضور داشت. او که دید درباریان جوابی نمی دهند، جراتش را جمع کرد و گفت:
“اممم… اعلیحضرت! من فکر می کنم جواب این سوالا بدونم.”*1
همین که این را گفت، همه ی سر ها به طرف او برگشت. درباریان، با خودشان فکر کردند: “آخر یک خدمتکار چه جوابی برای این سوال دارد؟” پادشاه هم که در میان درباریان به دنبال منشأ صدا می گشت، با دیدن جوانی لاغر و نحیف که لباس خدمتکاران را پوشیده بود، تعجب کرد. گفت: “بیا جلو پسر جان!”
جوان خدمتکار جلوتر رفت.
-خوب، گفتی که برای سوال ما پاسخی یافتی؛ شروع کن! حرفت را بگو!
– اممم…قربان! در این شهر دقیقا پونصد و چل و دو تا کلاغ وجود داره. اگه تعدادشون بیشتر بود، به این معنیس که …خویشاوندای این کلاغا اومدن تا سری بهشون بزنن؛ و اگه کمتر بود، به این معنیس که…
ااا… کلاغای این شهر برا دیدار خویشاونداشون، رفتن شهرای دیگه!*2
پادشاه که خیلی از این جواب زیرکانه خوشش آمده بود، لبخندی تحسین آمیز به او زد و گفت: “هممم… آفرین! آفرین! جواب درست همین است!” و تصمیم گرفت که آن جوان را به عنوان مشاور خود انتخاب کند.
به لطف زیرکی آن جوان و پادشاه، مردم آن کشور، سال های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند.
پند داستان پاسخ زیرکانه
در هر موقعیتی که هستید، از تلاش برای دنبال کردن علایقتان دست نکشید.
واژگان و اصطلاحات
1- زیرک: زرنگ، باهوش، با ذکاوت
2- مطرح کردن: به بحث و گفت و گو گذاشتن
3- ذکاوت: تیزهوشی
4- درباریان: کسانی که در خدمت پادشاه هستند؛ مثل وزرا، مشاوران و…
5- سنجیدن: اندازه گرفتن
6- شیفته: عاشق
7- کسب کردن: به دست آوردن
8- خویشاوند: قوم و خویش، فامیل
9- اندک: کم
10- مشغول شدن: سرگرم کاری شدن
11- جرات: شجاعت
12- اعلیحضرت: لقبی که به پادشاه می دهند.
13- منشأ: مبدأ، منبع
14- نحیف: لاغر
پرسش و پاسخ
1- با توجه به داستان، چرا آن جوان نمی توانست وقت زیادی را صرف کسب علم کند؟
2- چرا درباریان و پادشاه تعجب کرده بودند؟
*1- لهجه ی اصفهانی: اممم… اعلیحضرت! من فکر می کنم جواب این سوال را بدانم.
*2- لهجه ی اصفهانی: اممم… قربان! در این شهر دقیقا پانصد و چهل دو تا کلاغ وجود دارد. اگر تعدادشان بیشتر بود، به این معنی است که خویشاوندان این کلاغ ها آمدند تا سری بهشان بزنند؛ و اگر کمتر بود، به این معنی است که…ِاااا… کلاغ های این شهر برای دیدار خویشاوندانشان به شهر های دیگر رفتند.
او نمیتوانست درس بخواند چون که او یک خدمتکار بود و کار های زیادی داشت و نمیتوانست به درس برسد
بله، درسته. بسیار کامل و خوب به این سوال پاسخ دادید. با این وجود، خدمتکار جوان در وقت آزاد خود مطالعه می کرد و ریاضی و علوم می خواند و به این دلیل توانست به این معما به خوبی پاسخ دهد
۱- .چون پدر و مادرش تحصیلات خوب نداشتند
۲- .آنها به دلیل هوشمندی مرد جوان تعجب کردن
بله، درسته.
البته مرد جوان با وجود این که در خانواده فقیر زندگی می کرد دست از تلاش برنداشته و از وقت آزاد خود برای مطالعه و یاد گرفتن استفاده می کرد.
بهتر است در جواب سوال 2 بگویید: آنها از هوشمندی مرد جوان تعجب کردند.
1- جوان نمیتوانست زمان زیادی را صرف کسب دانش کند، برای اینکه از خانوادهای فقیر بزرگ شده بود که فقط برای پادشاه آشپزی و نظافت میکردند.
2- درباریان و شاه از پاسخ پسر جوان بسیار تعجب کردند برای اینکه انتظار نداشتند او تحصیلات خوبی داشته باشد.
بله، کاملا درست و کامل پاسخ دادین.
این داستان پندهای خوبی برای ما دارد. پسر جوان از هوش و توانایی خود برای پاسخ دادن به سوال پادشاه استفاده کرد. تحصیلات می تواند دانش و اطلاعات خوبی را در اختیار ما بگذارد اما نکته مهم این است که باید با فکر و اندیشه خود بتوانیم از علم و دانش مان استفاده کنیم.