داستان سگ باوفای گله – آموزش فارسی با داستان

داستان سگ باوفای گله – آموزش فارسی با داستان ویژه کودکان و نوجوانان ایرانی داخل و خارج از کشور به همراه ویدیو و لیستی از واژگان و اصطلاحات

داستان سگ باوفای گله

چوپانی، سگ وفاداری به نام سلطان داشت که خیلی پیر بود و حتی دندان هایش را هم از دست داده بود. روزی، چوپان با همسرش مشغول گفتگو بودند که چوپان نگاهی به سگ پیرشان، سلطان، انداخت و گفت: «این سگ پیر هم، دیگر به درد نمی خورد، باید فردا با یک گلوله کارش را تمام کنم». ولی همسرش با ناراحتی گفت: «آه، چطور دلت می آید با این سگ بیچاره این کار را بکنی! او سال های زیادی برای ما کار کرده و ما باید برای بقیه روزهای زندگی اش از او مراقبت کنیم».

  • به درد نخوردن: به کار نیامدن، قابل استفاده نبودن
  • کارش را تمام کردن: کشتن

چوپان با قیافه ی درهم در جواب همسرش گفت: «من با این سگ که حتی دندانی برای دفاع ندارد چه کار می توانم بکنم؟ دزدان هیچ ترسی از او ندارند. اگر سال های زیادی برای ما کار کرده در عوض، غذا برای خوردن و جا برای استراحت داشته است. فردا آخرین روز او خواهد بود».

  • قیافه درهم: چهره ناراحت و اخمو
  • در عوض چیزی: به جای آن

سلطان بیچاره که در نزدیکی آن ها بود، حرف های چوپان و همسرش را شنید. سلطان از این که فردا، آخرین روز زندگیش خواهد بود خیلی ترسید. بنابراین، به سراغ دوستش گرگ در جنگل رفت. سلطان همه ی شنیده هایش را برای گرگ تعریف کرد. گرگ نگاهی به سلطان انداخت و گفت: «عجب آدم های نمک نشناسی! ولی نگران نباش، چاره ی کار تو دست من است».

  • به سراغ کسی رفتن: پیش کسی رفتن
  • نمک نشناس: کسی که خوبی های دیگران را با بدی پاسخ دهد، کسی که قدر خوبی دیگران را نداند
  • چاره: راه حل

گرگ در ادامه به سلطان گفت:« ارباب شما، صبح زود با همسرش برای کار به مزرعه می رود. آن ها بچه ی خردسال شان را کنار پرچین های مزرعه می گذارند. تو فردا صبح، کنار بچه دراز بکش و وانمود کن که مراقب او هستی. من از جنگل به سمت مزرعه آمده و بچه را می دزدم. تو با همه ی قدرت من را دنبال کن و او را از من بگیر. با این کار، اربابت خیلی از تو ممنون خواهد شد که فرزندش را نجات دادی و تا عمر داری از تو مراقبت می کند».

  • ارباب: کسی که برای او کار می کنند، رئیس
  • خردسال: کودک، کم سن و سال
  • وانمود کردن: چیزی را که راست نیست به دیگران نشان دادن

سلطان از این نقشه خوشش آمد و روز بعد آن را اجرا کردند. گرگ بچه را دزدید. چوپان و همسرش فریاد کشیدند. سلطان گرگ را دنبال کرد و بچه را نجات داد. چوپان و همسرش بچه را به آغوش گرفتند. چوپان سگ باوفایش، سلطان، را نوازش کرد و گفت: « تو جان بچه ام را نجات دادی و ما برای همیشه از تو مراقبت می کنیم». همسر چوپان، شام خوشمزه ای به سلطان داد و اجازه داد تا روی بالش بخوابد. بعد از این ماجرا، سگ باوفا بقیه ی زندگیش را در راحتی و آسایش می گذراند.

  • اجرا کردن: انجام دادن
  • آغوش گرفتن: بغل کردن

اما، بلافاصله بعد از این ماجرا، گرگ به سراغ دوستش، سلطان، رفت و به او گفت: « خوب حالا که زندگی بر وفق مرادت شده، تو هم لطفی به من بکن. من یکی از گوسفندان چاق چوپان را می دزدم تو هم نادیده بگیر». سلطان نپذیرفت و گفت: « نه، من به ارباب خودم وفادار هستم».

  • زندگی بر وفق مراد شدن: همه چیز مطابق میل و خواسته کسی شدن
  • لطف: محبت، مهربانی، خوبی
  • نادیده گرفتن: به روی خود نیاوردن
  • نپذیرفتن: قبول نکردن

گرگ که فکر می کرد که سلطان با او شوخی می کند، یک شب برای بدست آوردن لقمه ی چرب به مزرعه رفت. اما، سلطان به ارباب خود گفته بود كه گرگ، قصد انجام چه كارى را دارد. بنابراین، چوپان پشت در انبار، منتظر گرگ ماند. وقتی که گرگ مشغول پیدا کردن یک گوسفند چاق خوب بود، چوپان با چوب سنگینی به پشت گرگ زد. گرگ با درد شدیدی از مزرعه رفت در حالی که دوستش، سلطان را «رفیق نابکار» صدا زد و گفت: «سزای این کارت را خواهی دید».

  • رفیق: دوست، یار
  • نابکار: کسی که بدی کند، بدخواه
  • سزا: مجازات، پاداش و نتیجه ی کاری

صبح روز بعد، گرگ، گراز را به سراغ سلطان فرستاد و او را دعوت به جنگ کرد. سلطان به اطرافش نگاه کرد و به جز گربه ی سه پا برای خودش همراهی پیدا نکرد. گربه ی سه پا لنگ لنگان راه می رفت برای همین دمش به سمت بالا تکان می خورد. گرگ و گراز در جنگل منتظر آمدن سلطان بودند که شیء بلندی را در حال تکان خوردن در هوا دیدند. آن ها فکر کردند که سلطان شمشیر بلندی در دست گرفته است. هر بار که گربه می لنگید فکر می کردند که خم شده تا سنگ بزرگی را به طرف آن ها پرتاب کند. گراز که ترسیده بود، پشت بوته ها مخفی شد و گرگ به بالای درختی رفت. وقتی سلطان و گربه ی سه پا به محل قرار رسیدند کسی آن جا نبود.

گراز که هیکل بزرگش، پشت بوته ها جا نگرفته بود، گوش هایش از بوته ها بیرون زده بود. وقتی گوش های گراز پشت بوته کمی تکان خورد، گربه ی سه پا فکر کرد موشی پشت بوته هاست. بنابراین، گربه خیلی تند بر روی گراز پرید و گوشش را گاز گرفت. گراز به شدت ترسید و فریاد زد: « به من رحم کنید! مقصر اصلی بالای درخت است». سلطان و گربه وقتی نگاه کردند گرگ را نشسته میان شاخه ها دیدند. آن ها گرگ را “مکار و حیله گر” خواندند و اجازه ندادند که گرگ پایین بیاید، تا این که گرگ از کارش ابراز پشیمانی و عذرخواهی کرد و آن ها دوباره با صداقت و دوستی کنار هم زندگی کردند.

  • بیرون زدن: دیده شدن
  • مقصر: گناهکار، کسی که کار اشتباهی انجام داده
  • مکار و حیله گر: فریب دهنده، کسی که کارهایش را با دروغ انجام می دهد
  • ابراز کردن: گفتن، نشان دادن
  • عذرخواهی کردن: معذرت خواستن
  • صداقت: درستی و راستی، راستگویی

ضرب المثل های داستان

نمک خوردن و نمکدان شکستن: ناسپاسی کردن، خوبی کسی را با بدی پاسخ دادن

نمک نشناسی کردن: قدر خوبی کسی را ندانستن

چاه مکن بهر کسی، اول خودت، دوم کسی

این داستان به ما می گوید که قدر خوبی دیگران را بدانیم. لطف، مهربانی و کارهای خوبی که اطرافیان و دوستان برای ما انجام می دهند را از یاد نبریم و وقتی آن ها هم به کمک ما نیاز داشتند تنهایشان نگذاریم. به علاوه، هر کسی، نتیجه ی کار خوب یا بد خود را می بیند. اگر کار خوب انجام دهد، نتیجه ی خوب آن را می بیند، و اگر هم کار بد انجام دهد، نتیجه ی بد کارش را خواهد دید.

پرسش و پاسخ

1- در این داستان چه کسی نمک نشناسی کرد؟

2- چرا چوپان می خواست سگ گله را بکشد؟

3- گرگ به دوستش، سلطان، چه کمکی کرد؟

4- گرگ چه درخواستی از سلطان کرد که او نپذیرفت؟

5- چرا اسم این داستان “سگ باوفای گله” است؟

6- شما از این داستان چه نتیجه هایی می گیرید؟

10 thoughts on “داستان سگ باوفای گله – آموزش فارسی با داستان”

  1. 1- فکر می چوپان کنم نمک نشناس است چون می خواست سگ را بکشد چون فکر می کرد سگ بی فایده است
    2- چوپان به دلیل نداشتن دندان می خواست سگ را بکشد اما وقتی سگ بچه چوپان را نجات داد او را نکشت.
    3- گرگ به سلطان کمک کرد تا به چوپان نشان دهد که سگ قوی و مفید است تا کشته نشود.
    4- گرگ از سگ خواست که گوسفند بزرگی بدزدد اما سگ جواب منفی داد چون به چوپانش وفادار بود.
    5- اسم داستان به این دلیل است که سگ نگذاشت گرگ یکی از گوسفندان چوپان را بردارد با اینکه گرگ به او کمک کرد.
    6- یاد گرفتم که همیشه باید به مردم که دوستشان دارید وفادار باشید.

    • خیلی خوب بود. همان طور که گفتی در این داستان چوپان نمک نشناسی کرد. یعنی با وجود این که سگ سال ها به او خدمت کرده بود، ولی می خواست او را بکشد.
      شما داستان “سرباز و اسبش” را هم در سایت خوانده اید. می توانید بگویید این داستان چه شباهتی با داستان :سگ با وفا” دارد؟

      • آنها شبیه به هم هستند برای اینکه در هر دو داستان صاحب حیوان فقط از حیوانات مراقبت می کنند که برای آنها کار کند

        • کاملا درست است، پریسا. مقایسه خیلی خوبی انجام دادید. در این دو داستان فارسی، صاحبان حیوانات برای استفاده از حیوانات از آنها به خوبی نگهداری می کند. در نتیجه، این دو داستان بسیار به هم شباهت دارند.

      • .آنها مصل هم هستند برای اینکه هر دو بعد از ضعیف شدن از حیوانات خود مراقبت نمی کنند

  2. ۱- .در این داستان چوپان نمک نشناسی کرد برای اینکه می خواست سگش را بکشد
    ۲- .چوپان می خواست سگ گله را بکشد برای اینکه ضعیف بود و دندان نداشت
    ۳- .گرگ به سگ کمک کرد تا خودش را قوی نشان دهد
    ۴- .گرگ می خواست یک گوسفند بزرگ بدزدد ولی سگ گفت نه.
    ۵- .چون چوپان می خواست او را بکشد ولی سگ هنوز باوفا بود
    ۶- .من یاد گرفتم که همیشه باید کار درست را انجام دهید

    • آفرین، خوب به پرسش های داستان پاسخ دادی.
      ضرب المثل “نمک خوردن و نمکدان شکستن” در مورد چوپان درست است. سگ با وفا هرگز به صاحبش بدی نکرد. حتی وقتی فهمید که چوپان می خواهد او را بکشد، فقط به فکر چاره برای خودش بود.

  3. چوپانی، سگ وفاداری به نام سلطان داشت که خیلی پیر بود و حتی دندان هایش را هم از دست داده بود. روزی، چوپان با همسرش مشغول گفتگو بودند که چوپان نگاهی به سگ پیرشان، سلطان، انداخت و گفت: «این سگ پیر هم، دیگر به درد نمی خورد، باید فردا با یک گلوله کارش را تمام کنم». ولی همسرش با ناراحتی گفت: «آه، چطور دلت می آید با این سگ بیچاره این کار را بکنی! او سال های زیادی برای ما کار کرده و ما باید برای بقیه روزهای زندگی اش از او مراقبت کنیم».
    به درد نخوردن: به کار نیامدن، قابل استفاده نبودن
    کارش را تمام کردن: کشتن
    چوپان با قیافه ی درهم در جواب همسرش گفت: «من با این سگ که حتی دندانی برای دفاع ندارد چه کار می توانم بکنم؟ دزدان هیچ ترسی از او ندارند. اگر سال های زیادی برای ما کار کرده در عوض، غذا برای خوردن و جا برای استراحت داشته است. فردا آخرین روز او خواهد بود».
    قیافه درهم: چهره ناراحت و اخمو
    در عوض چیزی: به جای آن
    سلطان بیچاره که در نزدیکی آن ها بود، حرف های چوپان و همسرش را شنید. سلطان از این که فردا، آخرین روز زندگیش خواهد بود خیلی ترسید. بنابراین، به سراغ دوستش گرگ در جنگل رفت. سلطان همه ی شنیده هایش را به گرگ تعریف کرد. گرگ نگاهی به سلطان انداخت و گفت: «عجب آدم های نمک نشناسی! ولی نگران نباش، چاره ی کار دست من است».
    به سراغ کسی رفتن: پیش کسی رفتن
    نمک نشناس: کسی که خوبی های دیگران را با بدی پاسخ دهد، کسی که قدر خوبی دیگران را نداند
    چاره: راه حل
    گرگ در ادامه به سلطان گفت:« ارباب شما، صبح زود با همسرش برای کار به مزرعه می رود. آن ها بچه ی خردسال شان را کنار پرچین های مزرعه می گذارند. تو فردا صبح، کنار بچه دراز بکش و وانمود کن که مراقب او هستی. من از جنگل به سمت مزرعه آمده و بچه را می دزدم. تو با همه ی قدرت من را دنبال کن و او را ازمن بگیر. با این کار، اربابت خیلی از تو ممنون خواهد شد که فرزندش را نجات دادی و تا عمر داری از تو مراقبت می کند».
    ارباب: کسی که برای او کار می کنند، رئیس
    خردسال: کودک، کم سن و سال
    وانمود کردن: چیزی را که راست نیست به دیگران نشان دادن
    سلطان از این نقشه خوشش آمد و روز بعد آن را اجرا کردند. گرگ بچه را دزدید. چوپان و همسرش فریاد کشیدند. سلطان گرگ را دنبال کرد و بچه را نجات داد. چوپان و همسرش بچه را به آغوش گرفتند. چوپان سگ باوفایش، سلطان، را نوازش کرد و گفت: « تو جان بچه ام را نجات دادی و ما برای همیشه از تو مراقبت می کنیم». همسر چوپان، شام خوشمزه ای به سلطان داد و اجازه داد تا روی بالش بخوابد. بعد از این ماجرا، سگ باوفا بقیه ی زندگیش را در راحتی و آسایش می گذراند.
    اجرا کردن: انجام دادن
    آغوش گرفتن: بغل کردن
    اما، بلافاصله بعد از این ماجرا، گرگ به سراغ دوستش، سلطان، رفت و به او گفت: « خوب حالا که زندگی بر وفق مرادت شده، تو هم لطفی به من بکن. من یکی از گوسفندان چاق و پیر چوپان را می دزدم تو هم نادیده بگیر». سلطان نپذیرفت و گفت: « نه، من به ارباب خودم وفادار هستم».
    زندگی بر وفق مراد شدن: همه چیز مطابق میل و خواسته کسی شدن
    لطف: محبت، مهربانی، خوبی
    نادیده گرفتن: به روی خود نیاوردن
    نپذیرفتن: قبول نکردن
    گرگ که فکر می کرد که سلطان با او شوخی می کند، یک شب برای بدست آوردن لقمه ی چرب به مزرعه رفت. اما، سلطان به ارباب خود گفته بود كه گرگ، قصد انجام چه كارى را دارد. بنابراین، چوپان پشت در انبار، منتظر گرگ ماند. وقتی که گرگ مشغول پیدا کردن یک گوسفند چاق خوب بود، چوپان با چوب سنگینی به پشت گرگ زد. گرگ با درد شدیدی از مزرعه رفت در حالی که دوستش، سلطان را «رفیق نابکار» صدا زد و گفت: «سزای این کارت را خواهی دید».
    رفیق: دوست، یار
    نابکار: کسی که بدی کند، بدخواه
    سزا: مجازات، پاداش و نتیجه ی کاری
    صبح روز بعد، گرگ، گراز را به سراغ سلطان فرستاد و او را دعوت به جنگ کرد. سلطان به اطرافش نگاه کرد و به جز گربه ی سه پا برای خودش همراهی پیدا نکرد. گربه ی سه پا لنگ لنگان راه می رفت برای همین دمش به سمت بالا تکان می خورد. گرگ و گراز در جنگل منتظر آمدن سلطان بودند که شیء بلندی را در حال تکان خوردن در هوا دیدند. آن ها فکر کردند که سلطان شمشیر بلندی در دست گرفته است. هر بار که گربه می لنگید فکر می کردند که خم شده تا سنگ بزرگی را به طرف آن ها پرتاب کند. گراز که ترسیده بود، پشت بوته ها مخفی شد و گرگ به بالای درختی رفت. وقتی سلطان و گربه ی سه پا به محل قرار رسیدند کسی آن جا نبود.
    گراز که هیکل بزرگش، پشت بوته ها جا نگرفته بود، گوش هایش از بوته ها بیرون زده بود. وقتی گوش های گراز پشت بوته کمی تکان خورد، گربه ی سه پا فکر کرد موشی پشت بوته هاست. بنابراین، گربه خیلی تند بر روی گراز پرید و گوشش را گاز گرفت. گراز به شدت ترسید و فریاد زد: « به من رحم کنید! مقصر اصلی بالای درخت است». سلطان و گربه وقتی نگاه کردند گرگ را نشسته میان شاخه ها دیدند. آن ها گرگ را “مکار و حیله گر” خواندند و اجازه نمی دادند که گرگ پایین بیاید، تا این که گرگ از کارش ابراز پشیمانی و عذرخواهی کرد و آن ها دوباره با صداقت و دوستی کنار هم زندگی کردند.
    بیرون زدن: دیده شدن
    مقصر: گناهکار، کسی که کار اشتباهی انجام داده
    مکار و حیله گر: فریب دهنده، کسی که کارهایش را با دروغ انجام می دهد
    ابراز کردن: گفتن، نشان دادن
    عذرخواهی کردن: معذرت خواستن
    صداقت: درستی و راستی، راستگویی
    – ضرب المثل های داستان
    نمک خوردن و نمکدان شکستن: ناسپاسی کردن، خوبی کسی را با بدی پاسخ دادن
    نمک نشناسی کردن: قدر خوبی کسی را ندانستن
    این داستان به ما می گوید که قدر خوبی دیگران را بدانیم. لطف، مهربانی و کارهای خوبی که اطرافیان و دوستان برای ما انجام می دهند را از یاد نبریم و وقتی آن ها هم به کمک ما نیاز داشتند تنهایشان نگذاریم. به علاوه، هر کسی، نتیجه ی کار خوب یا بد خود را می بیند. اگر کار خوب انجام دهد، نتیجه ی خوب آن را می بیند، و اگر هم کار بد انجام دهد، نتیجه ی بد کارش را خواهد دید.
    – پرسش های داستان
    در این داستان چه کسی نمک نشناسی کرد؟
    چرا چوپان می خواست سگ گله را بکشد؟
    گرگ به دوستش، سلطان، چه کمکی کرد؟
    گرگ چه درخواستی از سلطان کرد که او نپذیرفت؟
    چرا اسم این داستان “سگ باوفای گله” است؟
    شما از این داستان چه نتیجه هایی می گیرید؟

    • خیلی ممنون بابت ترجمه داستان فارسی سگ باوفای گله برگرفته از داستانهای برادران گریم.

Leave a Comment