آموزش فارسی داستان ماردوش از شاهنامه فردوسی

آموزش فارسی داستان ماردوش

آموزش فارسی داستان ماردوش

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن       یکی بند بد را نو افگند بن

 بدو گفت گر سوی من تافتی   ز گیتی همه کام دل یافتی

 اگر همچنین نیز پیمان کنی    نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه سر پادشاهی تراست   دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

ضحاک بعد از کشتن پدر بر تخت پادشاهی نشسته، با ظلم و بیدادگری بر مردم حکومت می کرد. شیطان با چرب زبانی ضحاک را همراهی می کرد و به او می گوید: ” حال که به حرف من گوش دادی به خواسته دل خود می رسی و اگر همین طور به فرمانبری از من ادامه بدهی صاحب همه چیز خواهی شد و بر جهان پادشاهی می کنی”.

جوانی برآراست از خویشتن    سخنگوی و بینادل و رایزن

بدو گفت اگر شاه را در خورم   یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش    ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانه ی پادشا   بدو داد دستور فرمانروا

شیطان یک بار دیگر برای فریب ضحاک خود را آماده کرد و این بار به شکل جوانی خوش صحبت وارد قصر ضحاک شد. وقتی به حضور ضحاک رسید گفت: “سرورم، من آشپز ماهری هستم و در خدمتگزاری شما حاضرم”. ضحاک که بسیار اهل خوش گذرانی بود خوردن غذاهای لذیذ و خوشمزه  او را وسوسه کرد و دستور داد که همه اختیارات آشپزخانه قصر را به آن جوان داده و او آشپز مخصوص قصر باشد.

فراوان نبود آن زمان پرورش              که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای        خورشگر بیاورد یک یک به جای

 شه تازیان چون به نان دست برد         سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره              بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان                 خورش ساخت از پشت گاو جوان

 بدو اندرون زعفران و گلاب                 همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد       شگفت آمدش زان هشیوار مرد

 بدو گفت بنگر که از آرزوی                  چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

در زمان ضحاک، غذاها خیلی کم به شکل خورشت بود برای همین شیطان دست به کار شد؛ هر روز از گوشت مرغ، بره و گوسفند خورشت های متنوع و لذیذ می پخت، غذاها را با سبزیجات معطر تزیین نموده و با زعفران و گلاب خوش عطر می کرد. چنان که در نظر ضحاک، بسیار عزیز و گرامی شد. ضحاک که شیفته غذاها شده بود به آشپز جوان گفت که هر درخواستی داشته باشی می پذیرم.

خورشگر بدو گفت کای پادشا     همیشه بزی شاد و فرمانروا

یکی حاجتستم به نزدیک شاه        و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی      ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

آشپز جوان (شیطان) با خوش زبانی ضحاک را ستایش کرد و گفت: هر چند من مقام بزرگی ندارم ولی از فرمانروای عزیز می خواهم اجازه فرماید تا شانه های (کتف) شما را ببوسم.

چو ضحاک بشنید گفتار اوی        نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو        بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او        همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید        کس اندر جهان این شگفتی ندید

ضحاک که از نقشه آشپز جوان (شیطان) خبر نداشت با روی خوش به او اجازه داد تا شانه هایش را ببوسد. آشپز جوان (شیطان) در برابر چشمان درباریان شانه های ضحاک را بوسید و ناپدید شد. ضحاک و همه اطرافیان از این اتفاق متعجب شدند.

دو مار سیه از دو کتفش برست       عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت           سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه        برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند              همه یک‌ بهٔک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند               مر آن درد را چاره نشناختند

دو مار سیاه از جای بوسه شیطان سر برآوردند. ضحاک دردمند به دنبال راهی برای از بین بردن مارها بود به سربازان دستور داد آنها را با شمشیر ببرند. ولی باز مارهای جدید از جای بوسه شیطان سر برمی آوردند. ضحاک برای درمان دردش پزشکان را فراخواند ولی هیچ کدام نتوانستند مارها را از بین ببرند.

بسان پزشکی پس ابلیس تفت        به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود         بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد    نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش      مگر خود بمیرند ازین پرورش

دوباره شیطان در نقش پزشک ماهر نزد ضحاک رفت و به ضحاک گفت: تنها راه چاره برای این که پادشاه درد نکشد این است که مارها را سیر نگه دارد. این مارها فقط با مغز آدم سیر می شوند. ضحاک هم برای راحتی خود دستور داد تا مارها را با مغز آدم سیر نگه دارند. بنابراین ظلم و ستم حکمران جدید، ضحاک بر مردم چندین برابر شد.

Zahak sat on the throne after killing his father, ruling the people with cruelty. The devil spoke with Zahak in greasy words and told him, “Now that you have listened to me, you will reach your heart’s desire, and if you continue to obey me you will possess everything and you will rule the world.”

The devil prepared himself once again to deceive Zahak, and this time he entered Zahak’s palace as a young chef. When he arrived, he said, “Sir, I am a skilled cook and I serve you.” Zahak, who was such a pleasure seeker, was tempted by delicious food and accepted the devil’s suggestion. Zahak ordered his subjugates to give the young man (the devil) all the authority of the palace kitchen so that he could be the palace cook.

At the time of Zahak, the foods were very starchy, so the devil worked; he cooked varied delectable meats of chicken, lamb and mutton, decorated the dishes with aromatic vegetables, and flavored with saffron and rose water. In Zahak’s opinion, he was very dear and cherished. Zahak, who was fascinated by the food, told the young chef that he would accept any request.

The young chef (the devil) praised Zahak kindly and said: Although I do not have a great position, I ask the dear ruler to allow me to kiss his shoulders.

Zahak, unaware of the young chef’s plan, happily allowed him to kiss his shoulders. The young chef kissed Zahak’s shoulders in front of the courtiers’ eyes and disappeared. Zahak and everyone around him were surprised.

Two black snakes emerged from the devil’s kiss. Zahak was trying to find a way to destroy the snakes and ordered the soldiers to take them with the sword. But the new snakes were again replaced by the devil’s kiss. Zahak summoned the doctors to treat his pain, but none could eliminate the snakes.

Again, the devil went to Zahak as a skilled physician and told Zahak: “The only way to cure it is to keep the snakes full. These snakes only feed on human brain. Zahak, for his own convenience, ordered the snakes be constantly kept full with human brain. Thus, the oppression of the new ruler on the people was multiplied.

نثر فارسی و ترجمه: هاجر عزیززنجانی

Leave a Comment