حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز از دفتر پنجم مثنوی مولانا از مشهورترین حکایت های مولوی با رمز و رازهای عرفانی است. مولوی در حکایت سلطان محمود و ایاز به بیان مفاهیم عمیق عرفانی، عشق حقیقی و بندگی واقعی می پردازد. در این داستان، عشق سلطان محمود به ایاز، عشق زمینی، مادی و بر پایه ظاهر زیبا نیست. عشق واقعی در مثنوی مولانا همانند سفری درونی و معنوی برای رسیدن به حقیقت هستی می باشد.
ویدیوی حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز ا مثنوی معنوی
مثنوی معنوی مولانا
مثنوی معنوی مولانا، گنجینه ای از آموزه های اخلاقی، عرفانی و فلسفی است. مولانا عشق واقعی را در مثنوی معنوی با استفاده از داستان، تمثیل و تعبیرهای عرفانی به تصویر می کشد. مولانا، بارها به وحدت و یگانگی عاشق و معشوق اشاره می کند. عاشق در سفر درونی خود باید از تعلقات دنیوی رها باشد تا بتواند به سوی کمال مطلق حرکت کند.
حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز از مثنوی مولانا
در روزگاران قدیم، در سرزمینی پهناور به نام غزنین، سلطانی مقتدر به نام محمود غزنوی زندگی می کرد. او پادشاهی عادل و قدرتمند بود. سلطان محمود، غلامی به نام ایاز داشت. ایاز، غلامی سیاه چهره بود که روحی بلند و دلی پاک داشت. ایاز به واسطه هوش و ذکاوتش مورد توجه خاص سلطان محمود قرار گرفته بود. سلطان محمود عاشق ایاز بود و بسیار به او اعتماد داشت. بنابراین، ایاز یار و همراه همیشگی سلطان محمود بود.
درباریان، وزیران و لشگریان سلطان محمود، چشم دیدن محبت سلطان به ایاز را نداشتند. بنابراین، آن ها به دنبال راهی برای خوار کردن ایاز نزد پادشاه بودند. آن ها مدتی ایاز را زیر نظر گرفتند تا بهانه ای برای خیانت او به سلطان بیابند. آن ها متوجه حجره ای در قصر شدند که ایاز هر روز به آنجا می رفت.
وزیران با خوشحالی و دسته جمعی به نزد سلطان محمود رفتند. آن ها به سلطان گفتند: “سلطان به سلامت باد. شما باید بسیار مراقبت نموده و به هر کسی اعتماد کامل نداشته باشید. چه بسا، نزدیک ترین شخص نیز به شما خیانت کند.” سلطان با تعجب پرسید: “بروید سر اصل مطلب. چه کسی به من خیانت کرده است؟”
وآن امیران خسیس قلبساز *** این گمان بردند بر حجره ایاز
کو دفینه دارد و گنج اندر آن *** ز آینه خود منگر اندر دیگران
وزیران که به دنبال فرصت بودند، ادامه دادند: ” سرورم، شما خبر دارید که ایاز در قصر حجره ای دارد؟” سلطان پاسخ نه داد. یکی از درباریان با ناراحتی ادامه داد: “قربان، شما همه چیز را در اختیار این غلام بی همه چیز قرار دادید. اما، ایاز صورت واقعی خود را از شما پنهان نموده است. ایاز در قصر شما حجره ای دارد. او هر روز مخفیانه به دور از چشم همه به آنجا می رود. ایاز بر در حجره اش چندین قفل زده و جز خودش کسی نمی داند که آنجا چه خبر است.”
یکی دیگر از وزیران جلو آمد و گفت: “من حدس می زنم که ایاز سکه ها و جواهرات زیادی را از قصر دزدیده است. او این ثروت را برای روز مبادا در حجره اش مخفی نموده است.”
شاه را گفتند او را حجرهایست *** اندر آنجا زر و سیم و خمرهایست
راه میندهد کسی را اندرو *** بسته میدارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را *** چیست خود پنهان و پوشیده ز ما
سلطان محمود خودش را هم رای درباریان نشان داد. او به درباریان گفت: “چگونه این ادعای خود را ثابت می کنید؟” آن ها از سلطان خواستند تا در ساعت معین که ایاز به حجره اش می رود، او را غافلگیر کنند.
شاه میدانست خود پاکی او *** بهر ایشان کرد او آن جست و جو
شاه را بر وی نبودی بد گمان *** تسخری میکرد بهر امتحان
سلطان محمود به ایاز اعتماد کامل داشت. سلطان محمود ایاز را به خوبی می شناخت و هیچ شکی به او نداشت. اما، او برای رهایی از دسیسه اطرافیان مجبور بود مطابق میل آن ها رفتار کند.
این نکردست او و گر کرد او رواست *** هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کردهام *** او منم من او چه گر در پردهام
گر زنم صد تیغ او را ز امتحان *** کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او که آن تیغ بر خود میزنم *** من ویم اندر حقیقت او منم
بنابراین، سلطان محمود برای آرام کردن درباریان به آن ها دستور داد که شبانه به حجره ایاز بروند.
پس اشارت کرد میری را که رو *** نیمشب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر ترا یغماش کن *** سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بیعدد *** از لئیمی سیم و زر پنهان کند
مینماید او وفا و عشق و جوش *** وانگه او گندمنمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی *** کفر باشد پیش او جز بندگی
وفاداری و عشق واقعی برای سلطان محمود در رابطه اش با ایاز اهمیت بیشتری از ثروت و مقام داشت. بنابراین، به درباریان گفت که هر چه از زر و گوهر در حجره ایاز یافتند، برای خود بردارند.
مر شما را دادم آن زر و گهر *** من از آن زرها نخواهم جز خبر
این همیگفت و دل او میطپید *** از برای آن ایاز بی ندید
ایاز از پاپوشی که درباریان برایش دوخته بودند، بی خبر بود. از این رو، همچون شب های گذشته به سراغ حجره اش رفت. درباریان در همان لحظه از راه رسیده و او را غافلگیر کردند.
نیمشب آن میر با سی معتمد *** در گشاد حجره او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان *** جانب حجره روانه شادمان
درباریان از ایاز خواستند که در حجره را باز کند. ایاز در آغاز از گشودن در حجره اش سرباز زد. اما، در نهایت برای اجرای خواست پادشاه در را باز نمود. درباریان همه جای حجره را جستجو کردند. آن ها، حتی زمین را کندند تا شاید چیزی بیابند. اما، ایاز در حجره اش چیزی جز یک جفت کفش و پوستین کهنه نداشت.
بازگردان قصه عشق ایاز *** که آن یکی گنجیست مالامال راز
میرود هر روز در حجره برین *** تا ببیند چارقی با پوستین
درباریان سرافکنده و دست از پا درازتر به نزد سلطان محمود برگشتند. آن ها به پادشاه گزارش دادند که در حجره ایاز فقط یک جفت کفش و پوستین کهنه یافتند. سلطان محمود بسیار از یافته درباریان تعجب کرد. بنابراین، او از ایاز پرسید که چرا حجره اش را از چشم دیگران مخفی نموده در حالیکه چیزی در آنجا ندارد.
سر چارق را بیان کن ای ایاز *** پیش چارق چیستت چندین نیاز
ای ایاز این مهرها بر چارقی *** چیست آخر همچو بر بت عاشقی
همچو مجنون از رخ لیلی خویش *** کردهای تو چارقی را دین و کیش
با دو کهنه مهر جان آمیخته *** هر دو را در حجرهای آویخته
چند گویی با دو کهنه نو سخن *** در جمادی میدمی سر کهن
ایاز در پاسخ گفت: “سرورم، این پوستین و کفش برای من بسیار ارزشمند است. من هر روز به اینجا می آیم و آنها را می پوشم. برای این که، آغاز و اصل خود را فراموش نکنم. من برده ای فقیر و بی چیز بودم. شما با محبت خود، من را به مقام و ثروت رساندید. من با نگاه کردن به این کفش و پوستین می خواهم چشم و گوش خود را باز نگه دارم. آدمی فقط زمانی آزاد و رها است که در بند مال و مقام و قدرت نباشد.”
لیک آدم چارق و آن پوستین *** پیش میآورد که هستم ز طین
ای ایاز از تو غلامی نور یافت *** نورت از پستی سوی گردون شتافت
حسرت آزادگان شد بندگی *** بندگی را چون تو دادی زندگی
مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد *** کافر از ایمان او حسرت خورد
از منی بودی منی را واگذار *** ای ایاز آن پوستین را یاد دار
سلطان محمود از سخنان ایاز متأثر شد. سلطان با شرمندگی از شک درباریان در مورد ایاز از او عذرخواهی نمود. از آن روز به بعد، سلطان محمود و ایاز به دوستی عمیقی دست یافتند. سلطان محمود حتی بیشتر از قبل با ایاز با احترام و فروتنی رفتار می کرد.
اصطلاحات کاربردی زبان فارسی حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز
- چشم دیدن کسی را نداشتن: دشمن کسی بودن
- رفتن سر اصل مطلب: مقدمه چینی نکردن، خواسته خود را بدون حاشیه بیان کردن
- دست از پا درازتر: به نتیجه نرسیدن کاری، به هدف خود نرسیدن، موفق نشدن
- پاپوش برای کسی دوختن: پشت سر کسی به دروغ کاری انجام دادن، دسیسه کردن، سخن چینی کردن
- سر باز زدن: انجام ندادن کاری، امتناع کردن
واژگان فارسی حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز
- حکایت: داستان، قصه
- پهناور: وسیع، گسترده
- مقتدر: توانا، نیرومند
- غلام: برده، کنیز
- خوار کردن: کوچک شمردن، تحقیر
- حجره: اتاق
- دسیسه: نیرنگ، توطئه
- چارق: پاپوش، کفش
پرسش و پاسخ حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز
بعد از شنیدن و خواندن حکایت سلطان محمود غزنوی و ایاز از دفتر پنجم مثنوی معنوی مولانا به پرسش های این درس در کامنت پاسخ دهید.
- چرا سلطان محمود غزنوی به ایاز علاقه داشت؟
- چه چیزی موجب حسادت درباریان به ایاز شده بود؟
- ایاز در حجره خود چه چیزی پنهان کرده بود؟
- به نظر شما چه چیزهایی در زندگی ارزش و اهمیت دارند؟
- ایاز برای چه هر روز به حجره اش می رفت؟