داستان قدر آسایش
داستان قدر آسایش
روزی، روزگاری، پادشاهی برای سفری تفریحی، به دریاچه ای عظیم رفت. او روی عرشه ی کشتی نشسته بود و محو زیبایی طبیعت شده بود. تصویر آسمان روی آب درخشان دریاچه افتاده بود و نور خورشید به آن زیبایی دوچندان می داد. آب آن آنقدر زلال و پاکیزه بود که می شد حرکت ماهی های ریز درون آب را دید.
مرغ های ماهیخوار سر و صدایی نشاط انگیز ایجاد می کردند. در دوردست ها، درختانی بلند و کوهی سر به فلک کشیده دیده می شد و نسیمی خنک از آن سمت می وزید. اما پادشاه نمی توانست از این مناظر فوق العاده زیبا لذت ببرد، زیرا صدای داد و فریاد مداوم خدمتکاری که به همراهش آمده بود، مانع می شد. این خدمتکار، تا به حال با کشتی سفر نکرده بود و به همین خاطر، از شدت ترس، به خود می لرزید و داد و بیداد می کرد.
هر چه بقیه خدمتکاران و حتی خود پادشاه سعی کردند او را با مهربانی آرام کنند، نتیجه نداد و او همان طور با صدایی دلخراش جیغ می کشید. پادشاه از بزدلی او متعجب شده بود و چون چاره ای نمی دید، در آخر از حکیم دانایی که همراه آنها آمده بود، کمک خواست: “به نظر شما برای آرام شدن این خدمتکار ترسو چه کار می توان کرد؟” حکیم کمی فکر کرد و سپس گفت: “او را برای مدت کوتاهی به درون دریاچه بیندازید.”
پادشاه از این راه حل تعجب کرد، اما چون سر و صدای جوانک امانش را بریده بود، قبول کرد. پس چند نفر آمدند و خدمتکار را کشان کشان به طرف لبه ی کشتی بردند و او را به دریا انداختند. او اول به کلی داخل آب فرو رفت و اصلا دیده نمی شد، اما دقیقه ای بعد، سر او در حالی که نفس نفس می زد از آب بیرون آمد. او در آب دست و پا می زد و تقلا می کرد تا این که چند دقیقه بعد، او را از آب دریاچه بیرون کشیدند.
پادشاه در کمال تعجب دید که او همین طور که آب از سر و رویش می چکید، با قدم هایی سست به گوشه ای رفت و ساکت و آرام در آنجا نشست، و دیگر از غوغایی که به راه انداخته بود خبری نیست؛ اصلا انگار او نبود که همین چند دقیقه پیش، کشتی را روی سرش گذاشته بود. این شد که از پزشک پرسید: “حکمت این کار در چه بود؟”
طبیب دانا جواب داد: “خدمتکار تا به حال رنج و سختی غرق شدن را نچشیده بود و قدر امنیت کشتی را نمی دانست. یا همانطور که هیچ کس تا وقتی که بیمار نشود، قدر سلامتی را نمی داند.” پادشاه، نگاهی به خدمتکار انداخت که حالا به امواج دریاچه چشم دوخته بود و لبخندی بر لبانش نقش بسته بود و در دلش خوشحال شد و دانایی حکیم را آفرین گفت.
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید *** معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف *** از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آن که یارش در بر *** با آن که دو چشم انتظارش بر در
پند داستان قدر آسایش
قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
واژگان و اصطلاحات
1- عظیم: بسیار بزرگ
2- محو شدن: مات و مبهوت شدن
3- دوچندان: دو برابر
4- زلال: صاف و گوارا، روشن و شفاف
5- سر به فلک کشیده: کنایه از بسیار بلند؛ فلک در لغت به معنای آسمان است.
6- دلخراش: آزار دهنده
7- بزدل: ترسو
8- حکیم: طبیب، پزشک
9- تقلا : دست و پا زدن، سعی و تلاش کردن
10- سست: ضعیف، ناتوان
11- غوغا: جار و جنجال
12- جایی را روی سر گذاشتن: کنایه از سر و صدای زیادی به پا کردن
13- بیمار: مریض
14- چشم دوختن: خیره شدن
15- حور: زن زیباروی
16- دوزخ: جهنم
17- اعراف: برزخ؛ جایی میان بهشت و جهنم
پرسش و پاسخ
1- چرا پادشاه نمی توانست از چشم انداز زیبای اطرافش لذت ببرد؟
2- چه چیز باعث آرامش خاطر خدمتکار شد؟