Log in

داستان شیرینی فروش نوشته سارا حسین‌پور – آموزش زبان فارسی

داستان شیرینی ­فروش نوشته سارا حسین‌پور به همراه ویدیو مناسب برای آموزش زبان فارسی به کودکان و نوجوانان با داستانهای ساده و آموزنده

ویدیوی داستان شیرینی فروش

متن داستان شیرینی فروش

مثل عصر هر روز منتظرش بودم، پسرک تپلی که هر روز ساعت 5 عصر با مادرش از پیاده رو رد می­شد و من می­دیدم که با التماس دست  مادرش را می­کشید و با او به شیرینی فروشی من می ­آمد. علی آن­قدر با اشتها شیرینی­ های ترد و شیرین و خوشمزه را در دهانش می­چپاند و می خورد که آدم دلش می­خواست خودش هم ناخنکی به شیرینی ­ها بزند؛ اما مگر می­شد؟! من شیرینی ­فروشم! چطوری می­توانم شیرینی­های خودم را بخورم؟! آن­ هم نه یکی و دوتا! باید آن­ها را بفروشم! به کی؟! معلوم است! به همین پسرک تپل و خوش اشتها و مادرش.

Cuisine definition in real context with images

یادم می ­آید آن روز عصر هرچه صبر کردم خبری از این مشتری­ های همیشگی­ ام نشد. نگاهی به شیرینی ­ها کردم و دلم حسابی ضعف رفت. کم­ کم داشتم صدای قاروقور شکمم را می ­شنیدم. با خودم گفتم حتما تماشای شیرینی خوردن علی ­کوچولو باعث می­ شد خودم یادم برود که چقدر دلم شیرینی می­خواهد. از پنجره بزرگ شیرینی فروشی نگاهی به بیرون انداختم و به سراغ ویترین پر از شیرینی رفتم و یکی از همان شیرینی های خوش­ عطر و خوشمزه را برداشتم و در دهانم گذاشتم…

وه که چه مزه عالی داشت، چقدر حظ کردم… در حال لیسیدن شهد باقی­مانده شیرینی از روی انگشتانم بودم که از پشت درب شیشه­ ای مغازه علی و مادرش را دیدم. سریع دستان چسبناکم را به پیشبندم مالیدم و تماشا ­کردم که مادر چطور درحالی­ که علی دستش را می­کشد با ناراحتی به داخل شیرینی ­فروشی می ­آید.

وارد که شدند سلام و احوال­پرسی مختصری کردیم. بعد من انبر مخصوص برداشتن شیرینی را به سمت سینی پر از شیرینی پشت شیشه ویترین بردم که همان موقع مادر پسرک گفت: «آقارضا یه خواهشی داشتم ازتون.» انبر را آرام عقب کشیدم و به او نگاه کردم: «خواهش میکنم، بفرمایید.» مادر علی کمی من و من کرد و گفت: «ما الان دکتر بودیم…» با تعجب نگاهی به علی که حسابی تپل شده بود انداختم و گفتم: «عه! خدا بد نده! بفرمایید اگر کمکی از دستم بر میاد…» مادر علی دست تپل علی را کمی در دستش فشرد و گفت:

«علی ­جان مدتیه هر روز داره شیرینی می­خوره؛ وزنش داره زیاد می­شه… » و با نگاه نگران رو به علی گفت: «خودش هم می­دونه که دیگه تا مدتی نباید شیرینی بخوره!» همان موقع علی کوچولو دستش رو از توی دست مادرش کشید بیرون و پایش را بر زمین کوبید و گفت: «نمی­خوام!.. نمی­خوام! دلم می­خواد شیرینی بخورم!!! دلم می­خواد!…» مادر علی با بیچارگی گفت: «والا آقا رضا من و باباش چارش نمی ­کنیم، گفتیم شاید علی ­جان حرف شما رو که همیشه بهش شیرینی­ های خوشمزه می­دین گوش کنه…»

Table manners in Farsi with flashcards and a podcast with popular expressions

رو به علی کردم و خواستم دهانم را باز کنم و بگویم: «پسر جان! شیرینی نخور» که دیدم گلویم خشک خشک شده. آب دهانم را قورت دادم… شیرین بود… با خودم گفتم: «تو که همین الان یک شیرینی عالی خوردی چطور دلت میاد به علی بگی شیرینی نخور؟! هان؟! چطوری؟!» فکری به نظرم رسید، رو به مادر علی گفتم: «حاج­ خانوم میشه فردا علی­ جان رو بیارین تا بهش بگم؟ امروز نمی ­تونم…! » مادر علی متعجب شد و گفت: «چرا آقا رضا؟ چرا حالا نه؟!» گفتم: «بذارین فردا براتون توضیح بدم.» مادر علی در حالی­که حسابی تعجب کرده بود، دست علی را گرفت و پس از خداحافظی او را به زور از ویترین شیرینی ­ها جدا کرد و با خود برد.

Comestible in English in real context with synonyms and illustrations

روز بعد همان حدود ساعت 5 منتظر علی و مادرش بودم. تازه شیرینی ­ها را از فر بیرون آورده بودم، دلم برای یک تکه شیرینی ضعف می رفت ولی می­ دانستم که از شیرینی خوردن خبری نیست؛ به خودم قول داده بودم آن روز را شیرینی نخورم، اگر غیر از این بود و شیرینی می خوردم چطور می ­توانستم به علی کوچولو بگویم که شیرینی نخورد!؟

بالاخره سر و کله علی و مادرش پیدا شد. وقتی داخل مغازه آمدند برخلاف معمول به سراغ انبر شیرینی­ ها نرفتم. از پشت پیشخوان آمدم بیرون و رو­به ­روی علی روی زانوهام نشستم تا هم قد علی شدم. با مهربونی توی چشماش نگاه کردم و گفتم: «علی ­جان من خیلی دلم می­خواد بهت شیرینی بدم ولی دکتر گفته برات خوب نیست؛ اگر بازم شیرینی بخوری مریض می­شی!» علی کمی به من ذل زد و با ناراحتی گفت: «یعنی دیگه تا آخر عمرم نباید شیرینی بخورم؟!» نگاهی به مادرش انداختم و سپس با مهربانی روبه علی گفتم:

«نه علی جان، فقط برای یک مدتی … مادرت بهت میگه تا کی» مادر علی دستی بر سر پسرش کشید و گفت: «آره عزیزم… این پرهیز فقط برای یه مدتیه… هر وقت دکتر اجازه داد می تونی شیرینی بخوری… قول میدم من یا بابا خودمون بیاریمت و برات شیرینی بخریم… باشه؟» علی سرش را پایین انداخت، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «باشه… ولی یعنی دیگه امروز هم نباید شیرینی بخورم؟» قبل از مادر علی در جواب گفتم: «نه عزیزم… از امروز دیگه فعلا شیرینی نمی خوریم!» ناگهان با نگاه متعجب علی و مادرش به خودم آمدم و بعد گفتم: «نمی ­خوری!»

چند ماهی بود که علی را ندیده بودم و حقیقت این بود که دیگر خودم هم دلم نیامده بود شیرینی بخورم. ولی حقیقت این بود که حالا چایم را هم با خرما و توت خشک می­ خوردم، ورزش را شروع کرده بودم و دیگر مشکل قند خون و چربی خون نداشتم. قبلاها خیلی هوس خوردن شیرینی می­ کردم ولی آن روزها دیگر گذشته بودند و من به ندرت، آن هم موقعی که شیرینی­ های داغ را از فر درمی­ آوردم فکر شیرینی خوردن به سرم میزد که آن­ هم گذرا بود.

Ecstasy definition in context with images in visual dictionary

یک روز عصر که مشغول تی کشیدن کف شیرینی ­فروشی بودم علی و پدر و مادرش را دیدم که دارند به طرف مغازه می­ آیند. علی زودتر از آنها وارد مغازه شد… خیلی خوشحال بود، حتما خوب ورزش کرده و رژیم مناسبی گرفته بود چون حسابی لاغر و پر تحرک شده بود. وقتی من را دید حسابی تعجب کرد: «سلام آقا رضا! چقدر لاغر شدین! چقدر خوب شدین!»

منم گفتم: «سلام علی­ جان، مثل اینکه خوب رژیم گرفتیا! آفرین! خیلی خوشحالم، حتما خوب خوب شدی!» علی: «من که خوب شدم! ولی انگار شما هم خوب شدین» … من با لبخند نگاهی به پدر و مادر علی انداختم که حالا در مغازه بودند و رو به علی گفتم: «آره علی­ جان، به خاطر تو منم خوب شدم! خوب خوب!»

عکس پرسنلی رزومه سارا حسین‌پور
داستان شیرینی فروش نوشته سارا حسین‌پور

                                                                                                                                                      شهریور 1397

برگرفته از حکایت رطب خورده منع رطب کی کند؟

Leave a Comment

fourteen + 1 =