داستان کودک دانا برگرفته از مخزن الاسرار نظامی
داستان کودک دانا
سال ها پیش، در یک روز زیبای آفتابی، پسربچه ای به نام امیر، برای بازی با دوستانش بیرون رفت. آن ها داشتند گرگم به هوا بازی می کردند و با شادی به هر طرف می دویدند که ناگهان پای امیر، به سنگی گیر کرد و او، محکم به زمین افتاد. نفس دوستانش از ترس بند آمد و آن ها با نگرانی به طرفش رفتند تا به او کمک کنند که بنشیند.
-آخ… دستم، دستم…فکر کنم شکسته باشه.
-ای وای حالا چیکار کنیم؟
-وای خداجون چیکار کنیم؟ حتما پدر و مادرش خیلی عصبانی میشن!
-آره، شاید فکر کنن ما هولش دادیم!
یکی از دوستان او که از ترس پاک عقلش را از دست داده بود، به اطراف نگاه کرد و چشمش به چاهی قدیمی در نزدیکی افتاد. او ناگهان گفت: «بچه ها، بیاین بندازیمش تو چاه و بعدش فـ فـرار کنیم! اینطوری هیـ هیچکس با خبر نمیشه که چه اتفاقی افتاده!» همه خیلی تعجب کردند، چون آن پسر صمیمی ترین دوست امیر بود. اما یکی دیگر از بچه ها که نامش پارسا بود، بیش تر از این که تعجب کند، نگران شد؛ چون همه می دانستند که او و امیر در مدرسه رقیب همدیگر هستند و هیچ وقت با هم نمی سازند. به خاطر همین او گفت:«نه! عقلت رو از دست دادی؟! اگه این کار رو کنیم، همه فکر می کنند که من بلایی سرش آوردم! بهترین کار این است که او را پیش پدر و مادرش ببریم و صادقانه ماجرا را تعریف کنیم.»
هیچ کس مخالفت نکرد، پس آن ها به طرف خانه ی امیر به راه افتادند. این بار آن ها خیلی آرام آرام و با احتیاط راه می رفتند تا دوباره کسی زمین نخورَد. وقتی به آن جا رسیدند، تعریف کردند که چه شده و مادرش سریع پزشک محله را خبر کرد. خوشبختانه دست او نشکسته بود و فقط استخوانش کمی ترک خورده بود.
دو هفته بعد:
-آفرین به شما بچه ها، که کار درست رو انجام دادین و امیر رو سریع به خونه رسوندین، دکتر گفت که حالا حال امیر کاملا خوب شده و شما از این به بعد می تونین دوباره با هم بازی کنین.
-هوراااا! آخ جووون! چه عالی!
-اما … گوش کنین بچه ها! از این به بعد، بیشتر حواستون رو جمع کنین تا دیگه از این اتفاقا پیش نیاد.
-بله، حتما!
-آره! حواسمون جمعِ جمعه!
پند داستان کودک دانا
هر که در او جوهر دانایی است *** بر همه چیزیش توانایی است
دشمن دانا که غم جان بود *** بهتر از آن دوست که نادان بود
واژگان و اصطلاحات
1. گرگم به هوا: نام یک بازی گروهی که در آن یک نفر دنبال بقیه می دود و سعی میکند آن ها را قبل از این که روی بلندی بپرند، بگیرد.
2. بند آمدن نفس: قطع شدن نفس، برای یک لحظه نفس نکشیدن
3. کسی را هول دادن: کسی را ناگهان به جلو پرت کردن
4. پاک عقلش را از دست داده بود: نمی توانست درست فکر کند
5. صمیمی: نزدیک
6. با کسی ساختن: با کسی سازگاری کردن، کسی را تحمل کردن
7. سر کسی بلا آوردن: به کسی آسیب زدن
8. صادقانه: با صداقت (راستگویی)
9. جمع کردن حواس: مراقب و مواظب بودن، احتیاط کردن
پرسش و پاسخ
1. چرا پارسا نگران شد؟
2. آیا می توانید پند داستان را به نثر روان بنویسید؟