داستان حلزون پرتلاش – آموزش زبان فارسی با داستان به همراه ویدیو و پادکست و متن کامل داستان برای آموزش زبان فارسی به کودکان و نوجوانان
داستان حلزون پرتلاش
روزی، روزگاری، در یک باغ زیبای کوچک، درخت گیلاس باشکوهی بود. گیلاس ها، درست مثل یاقوت های سرخ کوچک روی درخت می درخشیدند. توی این باغ، حلزون کوچکی زندگی می کرد که اسمش، شلی بود. شلی یک حلزون شاد و خوشحال بود. تو بهار و تابستون با پروانه ها بازی می کرد و پرنده ها رو تماشا می کرد. اما، در طول زمستون سرد، شلی داخل صدف گرم و راحتش حلقه می شد و به خواب عمیقی فرو می رفت.
با تموم شدن یکی از این زمستون ها، اون از خواب زمستونی بیدار شد و از صدفش بیرون اومد. اطرافش رو نگاه کرد تا مطمئن بشه بهار اومده یا نه؟ با کمال خوشحالی دید که بهار اومده، اون دید که تمام گل ها با خوشحالی خودشون رو به سمت خورشید می چرخونند. زنبورها رو دید که چطور وزوز کنان، گل ها رو می بوسند و پروانه ها در اطراف شون می رقصند و به بهار خوش آمد می گن. شلی در حالی که تو باغ می چرخید، شکمش به قار و قور افتاد.
شلی: «وای من تو زمستون خیلی کم غذا خوردم. الان می تونم هر چیزی رو بخورم. ولی تو باغ به این بزرگی چی می تونم پیدا کنم؟»
اون به اطراف نگاه کرد. چشمش به درخت گیلاس بزرگی افتاد.
شلی: «وای! یه درخت گیلاس! می خوام همه ی گیلاس های شیرین و آبدارش رو بخورم. حتما، خوشمزه اند».
بنابراین، شلی به طرف درخت خزید و شروع به بالا رفتن کرد. همین که شلی به ریشه های درخت رسید، قورباغه ای از پشت بوته ها بیرون پرید. اون، دوست شلی، آقای قورقوری بود.
آقای قورقوری: «سلام شلی، تو این صبح فوق العاده کجا داری میای؟»
شلی: «اوه! سلام آقای قورقوری، خیلی گرسنمه. می خوام گیلاس هایی که روی درخت هستند رو بخورم».
آقای قورقوری: «قورر…، اما شلی عزیزم، هیچ گیلاسی روی درخت نیست، همه ی اون ها فقط یک برگ اند».
شلی: «شاید الان نباشه، ولی تا من برسم اون جا در میان. آره …».
آقای قورقوری: «اگه تو هم، پاهایی مثل من داشتی، می تونستی به سرعت بپری بالا. لازم نبود این همه زحمت بکشی. میخوای واسه صبحونه، چند تا پروانه برات بگیرم، بخوری. دوست داری با من بیای؟»
شلی: «ام م …، منظورم اینه که، نه، ممنونم. مطمئنم که پروانه ها فقط واسه ی شما خوشمزه اند».
آقای قورقوری: «تو مطمئنی، میدونی پروانه ها هم، مثل گیلاس ها آبدارند، شاید هم، بیشتر».
شلی: «بله، بله، مطمئنم که اون آبدارها رو نمی خوام. خداحافظ آقای قورقوری. من باید برم، از غذای خوشمزه تون، لذت ببرید».
آقای قورقوری به طرف پروانه پرید، اما با هیجانی که داشت اون قدر بلند پرید که محکم خورد به یه درخت.
شلی: «ه ه هه…، چقدر خوبه که من نمی پرم. همین که با سرعت خودم می خزم، خیلی خوبه».
همین طور که شلی با خوشحالی و شادی می خزید و بالا می رفت به یک تنه ی بزرگ رسید. اون جا، یکی دیگه از دوستاش، بامبل زنبور رو دید. بامبل، همین که شلی رو دید وزوز کنان جلو اومد.
بامبل: «شلی، این جا چه کار می کنی؟ اومدی از نسیم لذت ببری؟»
شلی: «نه بامبل، من اومدم اینجا، تا گیلاس های شیرینی رو که بالای اون درخت رشد کردند رو بخورم».
بامبل: «گیلاس! اما، اون ها که تو تابستون در میان! الان فقط برگ داره».
شلی: «آره، خوب برگ ها رو می بینم. فرق بین برگ و گیلاس رو خوب می دونم. ولی می دونی که سرعتم کمه، وقتی که به گیلاس ها برسم، دیگه تابستون تموم شده».
بامبل: «واقعا! اون موقع، من بهت کمک می کنم، وقتی گیلاس ها دراومدن، بیا بشین پشت من، من خیلی سریع، تو هوا پرواز می کنم و می برمت اون بالا».
شلی: «نه، ممنونم. فکر کنم خیلی سرگیجه بگیرم. شاید بیفتم و قل بخورم».
بامبل: «تو اصلا نمی افتی، مطمئن باش، این یه سفر بی خطره. اما، خوب، باشه اگر دوست نداری اشکالی نداره. خداحافظ. امیدوارم که بالاخره به اون گیلاس های آبدار برسی».
بامبل پرواز کرد و رفت. همین که رفت شلی سرش رو برگردوند و آهسته و پیوسته به طرف بالا خزید. بعضی از روزها، شلی خیلی احساس خستگی می کرد. اما وقتی به گیلاس های سرخ براق فکر می کرد، دوباره شروع به بالا رفتن می کرد. شب ها داخل صدفش می رفت و خوب استراحت می کرد و صبح روز بعد دوباره شروع به بالا رفتن می کرد.
تابستون داشت کم کم نزدیک می شد و شلی کوچولو می دید که درخت پر از شکوفه هست. همون طور که داشت اون ها رو نگاه می کرد، ناگهان باد شدیدی رو روی خودش احساس کرد. دوستش وینسی بود.
شلی: «اوه، سلام وینسی، نزدیک بود پرتم کنی اون ور».
وینسی: «سلام شلی، اومدی این جا، غنچه های گل ها رو ببینی، اون ها خیلی قشنگند، مگه نه؟!».
شلی: «اون قدری که وقتی گیلاس اند، خوشمزه اند، الان جالب نیستن. دلم میخوادشون».
وینسی: «گیلاس! تو به خاطر گیلاس ها اومدی این جا؟ اما، الان، اون ها فقط شکوفه اند. تو خیلی زود اومدی».
شلی: «ه ه هه …، نه وینسی، من زود نیومدم. درست به موقع اومدم».
وینسی: «هوممم…، اگه مثل من بال های بزرگ و فوق العاده ای داشتی، می تونستی خیلی راحت، بری بالا و نگاهشون کنی. ببین، به نظرت اون ها قشنگ نیستن؟! اون ها خیلی … آوووو…».
شلی: «خداحافظ، خدا رو شکر که من هیچ بالی ندارم».
شلی به راه خودش ادامه داد. فقط به یک چیز فکر می کرد و اون هم بالا رفتن از درخت بود. وقتی به بالای شاخه ها رسید، دید که درخت با شکوفه های زیبای سفید پوشیده شده و عطرش تمام باغ رو پر کرده در حالی که داشت شکوفه ها رو بو می کرد، دو پرنده رو دید که اون جا نشسته بودند و با خوشحالی جیک جیک می کردند.
پرنده ها: «اون شلی نیست؟»، «اوه، کدوم؟ … آره، خودشه. چه جوری اومده این بالا؟»، «سلام شلی، تو این جا، بالای درخت چی کار می کنی؟ این جا زیادی برات بلند نیست؟»
شلی:«سلام، آره خوب، قبلا هیچ وقت، این قدر بالا نیومده بودم. اومدم تا گیلاس های شیرینی که درمیاد رو بخورم».
پرنده: «این همه راه رو به خاطر گیلاس اومدی؟ واسه ات سخت نبود؟»
شلی: «معلومه که بود، راه خیلی طولانی بود و من هم خیلی گرسنه بودم. اما به گیلاس ها که فکر می کردم، دوباره به راهم ادامه می دادم. خیلی هم بهم خوش گذشت چون توی راه، کلی از دوستهام رو دیدم».
پرنده: «کارت قابل تحسین هس، اما برات متاسفم، روی درخت فقط شکوفه هس».
شلی: «نگران نباش، سفر من هنوز تموم نشده که، هنوز یکم دیگه باید برم بالا، خوب، خداحافظ هر دوتاتون، باید به راهم ادامه بدم».
وقتی شلی به بالا رفتن از شاخه ها ادامه داد، دو پرنده ازش خداحافظی کردند. طولی نکشید شلی به بالای درخت رسید. اون خیلی خسته بود اما وقتی به اطرافش نگاه کرد، دور تا دورش پر بود از گیلاس های سرخ و آبدار.
شلی: «وای!!! خیلی آبدار به نظر میان، حالا کدوم شون رو بخورم؟ کدوم شون رو بخورم؟ این که مهم نیس، همه شون رو می خورم».
شلی اون قدر خورد و خورد که دیگه جایی برای خوردن نداشت. خودش هم به اندازه یک گیلاس، چاق و گرد شده بود.
شلی: «اوف، خیلی خوردم. حسابی پر شدم. خیلی خوشحالم که تسلیم نشدم. راه طولانی و سخت بود، اما نتیجه اش، خیلی خوشمزه بود».
و بالاخره، شلی خیلی خوشحال بود. اون به سختی کار می کرد و در مسیر و تلاشش صبور بود. شلی، نشون داد که اگر شما، واقعا چیزی رو بخواهید، نباید، هرگز تسلیم بشید.
پرتلاش بود و از کارش خسته نشد
بله، دقیقا درسته
حلزون این داستان چگونه بود که توانست به هدف خودش برسد؟
شلی چطور توانست موفق شود؟
با خودش رفت و به حیچ کسی گوش نکرد
به راهش ادامه داد و به حرف هیچ کسی گوش نکرد