مرد ماهیگیر و همسرش – آموزش فارسی با داستان

مرد ماهیگیر و همسرش – آموزش فارسی با داستان به همراه پادکست و لیستی از واژگان و اصطلاحات برگرفته از داستان های برادران گریم با ترجمه هاجر عزیز زنجانی

مرد ماهیگیر و همسرش

ماهیگیری با همسرش در یک آغل کوچک، کنار دریا زندگی می کردند. ماهیگیر در تمام طول روز ماهیگیری می کرد. یک روز، ماهیگیر که در کنار ساحل نشسته و حرکت موج های دریا را تماشا می کرد، ناگهان موجی شناور به عمق آب رفت و  ماهی بزرگی را بیرون کشید. ماهی با نگرانی به ماهیگیر گفت: «بگذار من زنده بمانم! من یک ماهی واقعی نیستم. من یک شاهزاده سحر شده ام. مرا دوباره به آب بیانداز و من را رها کن!» مرد گفت:«واووو!! نمی خواهد این طور زاری کنی، من با ماهی که صحبت می کند کاری ندارم، پس شنا کن و برو». سپس او را دوباره به داخل آب انداخت و ماهی خیلی زود به زیر آب رفت و یک رگه از حرکت او در آب، بر روی موج ماند.

  • آغل: اتاق کوچک که برای نگهداری حیوانات ساخته شده، اتاقک کثیف
  • تماشا کردن: نگاه کردن
  • سحر شده: جادو شده
  • رها کردن: آزاد کردن
  • زاری کردن: با ناراحتی و گریه حرف زدن

مرد ماهیگیر به خانه برگشت و ماجرا را برای همسرش تعریف کرد که چطور ماهی بزرگی گرفته و بخاطر این که ماهی حرف می زد، او را دوباره به آب انداخته است. همسرش با ناراحتی گفت: «تو چطور هیچی از او نخواستی در حالی که ما در این آغل کثیف و به سختی زندگی می کنیم. برو به او بگو یک کلبه کوچک دنج همین جا به ما بدهد.» ماهیگیر، خیلی از این حرف همسرش خوشش نیامد، با این حال، به ساحل دریا رفت. ماهیگیر وقتی به آنجا رسید آب کاملاً زرد و سبز دیده می شد. او لب آب ایستاد و گفت: «ای مرد دریا، به من گوش کن. همسرم، ایزابل، من را فرستاده تا از تو چیزی بخواهم».

  • دنج: آرام

ماهی از آب بیرون آمد و گفت: «خوب، خواسته ی همسرت چیست؟» ماهیگیر گفت: «خوب، او گفته که من وقتی تو را گرفتم، قبل از رها کردن تو، باید چیزی از تو می خواستم. او دوست ندارد بیشتر از این در آغل کثیف زندگی کند و یک کلبه ی کوچک آرام می خواهد». ماهی  گفت:«به خانه برو، او جلوی در کلبه است». بنابراین، مرد به خانه رفت و همسرش را دید که جلوی در یک کلبه کوچک زیبا ایستاده است. همسرش گفت: «بیا، بیا! ببین، آیا این از آغل کثیفی که داشتیم خیلی بهتر نیست؟ اینجا، یک اتاق پذیرایی، یک اتاق خواب و یک آشپزخانه وجود دارد و پشت کلبه، باغ کوچکی با انواع گل ها و درخت های میوه است، با یک حیاط پشت سرش پر از اردک و مرغ». ماهیگیر گفت: «آه! حالا چقدر خوشبخت زندگی خواهیم کرد!» همسرش گفت: «لااقل، برای آن تلاش خواهیم کرد».

  • خواسته: آرزو
  • رها کردن: آزاد کردن
  • لااقل: دست کم، حداقل
  • تلاش کردن: زحمت کشیدن

یک یا دو هفته، همه چیز به خوبی پیش رفت تا یک روز خانم ایزابل گفت: «همسرم، در این کلبه، فضای کافی برای ما وجود ندارد. حیاط و باغش بسیار کوچک است. من دوست دارم یک قلعه سنگی بزرگ برای زندگی داشته باشم. دوباره پیش ماهی برو و به او بگو یک قلعه به ما بدهد». ماهیگیر گفت: «من دوست ندارم دوباره پیش او بروم، شاید او عصبانی شود. ما باید در همین کلبه ی زیبا زندگی کنیم». ایزابل گفت: «نترس، برو و امتحان کن».

ماهیگیر با ناراحتی کنار ساحل رفت. دریا، آبی و غم انگیز به نظر می رسید، اگر چه بسیار آرام بود. او نزدیک امواج رفت و گفت: «ای مرد دریا! به من گوش کن، همسرم ایزابل چیز دیگری خواسته و برای همین، من را اینجا فرستاده».

  • غم انگیز: ناراحت کننده، گرفته

ماهی گفت: «خوب ، حالا او چه می خواهد؟» مرد گفت: «آه! همسرم می خواهد در یک قلعه سنگی زندگی کند».  ماهی گفت: «به خانه برو، او در دروازه آن ایستاده است». بنابراین ماهیگیر رفت و همسرش را دید که مقابل دروازه یک قلعه بزرگ ایستاده است. ایزابل گفت: «ببین، چقدر بزرگ است».  هر دو با هم به قلعه رفتند. تعداد زیادی خدمتکار در آنجا بود، اتاق ها مبله و پر از صندلی ها و میزهای طلایی بود و در پشت قلعه یک باغ قرار داشت. به جز آن، محلی به طول نیم مایل، پر از گوسفند، بز، خرگوش و آهو بوده و یک  اصطبل در حیاط خانه بود. مرد گفت: «خوب، حالا ما تا آخر عمر در این قلعه ی زیبا، شاد و خوشبخت زندگی خواهیم کرد». همسرش گفت: «شاید این طور باشد، اما قبل از تصمیم گیری درمورد آن، بهتر است بخوابیم». بنابراین آنها به رختخواب رفتند.

  • اصطبل: مکانی برای نگهداری حیوانات چهارپا بخصوص اسب

صبح روز بعد، خانم ایزابل وقتی از خواب بیدار شد که روز روشن شده بود. او با آرنج ماهیگیر را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، ما را نجات بده برای این که ما باید پادشاه همه سرزمین باشیم». ماهیگیر گفت: «چرا ما باید آرزو کنیم که پادشاه شویم؟ من نمی خواهم پادشاه شوم». ایزابل گفت: «ولی من خواهم شد». ماهیگیر گفت: «اما ایزابل، چطور می توانی سلطنت کنی وقتی ماهی نمی تواند تو را پادشاه کند؟» ایزابل گفت: «دیگر چیزی در این باره نگو، فقط برو و امتحان کن! من پادشاه خواهم شد.» بنابراین ماهیگیر کاملاً ناراحت و غمگین رفت. این دفعه، دریا به رنگ خاکستری تیره به نظر می رسید، و هنگامی که ماهیگیر فریاد می زد، موج های حلقه ای ظاهر شدند. ماهیگیر فریاد زد: «ای مرد دریا! به من گوش کن، همسرم، ایزابل، چیز دیگری خواسته و برای همین، من را اینجا فرستاده است».

  • آرنج: محل اتصال بازو و ساعد دست

ماهی گفت: «خوب، حالا او چه می خواهد داشته باشد؟» ماهیگیر درمانده گفت: «افسوس! همسرم می خواهد پادشاه شود». ماهی گفت: «به خانه برو، او پادشاه شده است».

ماهیگیر به خانه رفت و وقتی که به کاخ نزدیک شد، یک گروه از سربازان را دید و صدای طبل و شیپور شنید. وقتی وارد کاخ شد، همسرش را نشسته بر تختی از طلا و الماس و تاجی طلایی بر سر دید. و در هر طرف او شش بانوی جوان ایستاده که هر کدام یک سر از دیگری بلندتر بودند. ماهیگیر گفت: «خوب، ایزابل، حالا تو پادشاه هستی؟» او گفت: «بله، من پادشاه هستم». ماهیگیر مدت طولانی به او نگاه کرد و گفت: «پادشاه بودن چه چیز خوبی است! حالا تا زمانی که زنده هستیم، هرگز، آرزوی دیگری نداریم». ایزابل گفت: «من نمی دانم، درست است که من پادشاه هستم اما من از آن خسته شده و فکر می کنم که دوست دارم امپراطور شوم». ماهیگیر با ناراحتی گفت: «افسوس ایزابل! چرا باید آرزو کنی که امپراطور شوی؟» ایزابل گفت: «برو پیش ماهی! من می گویم که من امپراطور خواهم شد». ماهیگیر جواب داد: «آه، دست بردار! ماهی نمی تواند از تو امپراطور بسازد و من دوست ندارم چنین چیزی را از او بخواهم». ایزابل گفت: «من پادشاهم و تو نوکر من هستی. به تو دستور می دهم، برو».

بنابراین، ماهیگیر مجبور به رفتن شد. او راه می رفت و غر می زد: «این چه فایده ای به جز خواستن بیش از حد دارد. آخر، ماهی خسته شده و ما برای این کارها متاسف خواهیم شد». ماهیگیر خیلی زود به ساحل رسید. آب کاملاً سیاه و گل آلود بود، گردبادی نیرومند، موج ها را دور هم می پیچید. ماهیگیر تا جایی که می توانست به نزدیک آب رفت و گفت: «ای مرد دریا! به من گوش کن همسرم، ایزابل، باز آرزوی دیگری کرده و من را فرستاده تا از تو آن را بخواهم!»

ماهی گفت: «باز، او چه می خواهد؟» ماهیگیر گفت: «اوه! او می خواهد امپراطور شود». ماهی گفت: «به خانه برو، او امپراطور شده است».

  • غر زدن: آهسته حرف زدن با عصبانیت
  • متاسف شدن: افسوس خوردن، پشیمان شدن
  • باز: دوباره

بنابراین، ماهیگیر دوباره به خانه رفت. وقتی که نزدیك شد، همسرش ایزابل را دید كه روی تخت بسیار بلندی از طلا نشسته و تاجی بزرگ بر سر دارد. در هر طرف او، نگهبانان، از بلندترین غول تا كوتوله ای كوچكتر از انگشت، پشت سر هم ایستاده بودند. به علاوه، در مقابل او، شاهزادگان و دوک ها صف کشیده بودند. ماهیگیر پیش ایزابل رفت و گفت: “ایزابل! تو امپراطور هستی؟» ایزابل گفت: «بله، من امپراطور هستم». ماهیگیر همان طور که به او خیره شده بود، گفت: «آه! امپراطور بودن چه چیز خوبی است!» ایزابل گفت: «چرا ما باید در امپراطور بودن متوقف شویم؟». ماهیگیر گفت: «ای ایزابل، ایزابل! از این زیاده خواهی دست بردار». ایزابل نمی توانست به چیزی که دارد راضی باشد و از آن لذت ببرد.

  • غول: هر کسی که هیکل بسیار بزرگی دارد.
  • کوتوله: هر کسی که هیکل بسیار کوچکی دارد.
  • خیره شدن: با تعجب نگاه کردن
  • دست برداشتن: کاری را انجام ندادن

سرانجام، روزی با طلوع خورشید، ایزابل از خواب بیدار شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد و با خود گفت:  «با وجود این شکوه و جلال، من نمی توانم از طلوع خورشید جلوگیری کنم». با این فکر او بسیار عصبانی شد و همسرش را بیدار کرد و گفت: «بلند شو و به کنار ساحل برو و به ماهی بگو من باید فرمانروای خورشید و ماه باشم». ماهیگیر، نیمه بیدار بود، اما این حرف، او را چنان ترساند که از رختخوابش بر زمین افتاد. ماهیگیر گفت: «وای بر تو! یعنی نمی توانی با این قدرتت هم، راحت باشی؟» ایزابل گفت: «من تا زمانی که خورشید و ماه بدون اجازه من طلوع می کنند، بسیار نا آرام هستم. معطل نکن و پیش ماهی برو تا خواسته ی من را برآورده کند».

  • شکوه و جلال: بزرگی، عظمت
  • چنان: آن قدر
  • معطل کردن: دیر کردن، منتظر گذاشتن
  • معطل نکن: دیر نکن، عجله کن، زود باش

ماهیگیر از ترس لرزید. هنگامی که او به ساحل می رفت طوفانی وحشتناک بلند شد به طوری که درختان و صخره ها لرزیده و همه آسمان از ابرهای طوفانی سیاه شد. صدای رعد و برق با امواج بزرگ دریا، وحشت زیادی داشت. ماهیگیر به سختی به ساحل دریا نزدیک شد و فریاد زد: «ای مرد دریا! به من گوش کن. همسرم ایزابل خواسته دیگری دارد و من را فرستاده تا از تو آن را بخواهم!»

ماهی گفت: «این بار او چه می خواهد؟» ماهیگیر گفت: «آه! او می خواهد فرمانروای خورشید و ماه باشد». ماهی گفت: «به خانه برو، به همان، آغل کثیف خودتان برگردید».

به این ترتیب، ماهیگیر خسته و غمگین به خانه برگشت و آن ها به سختی به زندگی خود با فقر در آغل کثیف ادامه دادند.

  • وحشتناک: ترسناک

ضرب المثل های داستان:

از قناعت هیچ کس بی جان نشد/ از حریصی هیچ کس سلطان نشد (مولانا)

هیچ کس از قناعت، جانش را از دست نداده، همان طور که هیچ کس با زیاده خواهی، پادشاه نشده است.

حریص دائم در غم است/ هر چه دارد پندارد کم است

آدم حریص، همیشه در سختی و ناراحتی زندگی می کند چون فکر می کند هر چیزی که الان دارد کم است.

آدم حریص، نمی تواند به چیزهایی که دارد راضی باشد. بنابراین، برای داشتن چیزهای بیشتر، زندگی آرام و راحتش را از دست می دهد. اما، آدم قانع، به چیزهایی که دارد راضی است و در آرامش و راحتی زندگی می کند برای این که، قدر و ارزش چیزهایی که دارد را می داند.

  • قناعت: راضی بودن به چیزی که داریم
  • حریص: طمع کار، کسی که به داشته های خود راضی نیست
  • پندارد: فکر کند
  1. پرسش های داستان

  1. مرد ماهیگیر و همسرش چه فرقی باهم داشتند؟
  2. چرا مرد ماهیگیربدون هیچ خواسته ای، ماهی را آزاد کرد؟
  3. زیاده خواهی ایزابل چه سرانجامی داشت؟
  4. شما فکر می کنید در زندگی قدر چه چیزهایی را باید بدانیم؟
  5. این داستان چه پیامی برای شما داشت؟

10 thoughts on “مرد ماهیگیر و همسرش – آموزش فارسی با داستان”

Leave a Comment