آموزش فارسی داستان ضحاک
آموزش فارسی داستان ضحاک
داستان ضحاک و کشتن پدرش
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی کین از در کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
بپرسید کین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم تو را
ضحاک وقتی پیشنهاد شیطان را برای کشتن پدرش شنید به فکر فرو رفت و به شیطان گفت درست نیست که پدرش را بکشد. ولی شیطان دست نکشید و به ضحاک گفت تو با من قسم و پیمان بستی که هر چه من بگویم انجام می دهی. شایسته نیست که پدرت همچنان پادشاه و تو زیردست او باشی . ضحاک هم تسلیم وسوسه های شیطان شد و پیشنهاد او را پذیرفت. ضحاک از شیطان خواست که راهی برای کشتن پدرش به او نشان دهد.
شیطان از این که ضحاک فریب او را خورد خوشحال شد و به ضحاک گفت من راه چاره خوبی برای کشتن پدرت دارم طوری که هیچ کس متوجه نخواهد شد که تو او را کشتی. با طرح و نقشه های من، تو به عظمت و بزرگی پادشاهی می رسی.
مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی
بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه
سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
شیطان راه چاره ای برای کشتن مرداس اندیشید و به ضحاک گفت: “پادشاه، هر شب به باغ بزرگ و زیبایی می رود و در آنجا عبادت می کند. ما می توانیم بر سر راهش چاهی عمیق کنده و روی آن را با خاشاک بپوشانیم تا دیده نشود. پدرت در تاریکی شب در چاه افتاده و کسی هم نمی تواند کمکش کند”.
شب فرا رسید، شیطان با همکاری مرداس نقشه خود را اجرا کردند. مرداس غافل از نقشه ی پسر خود، طبق روال هر شب به باغ زیبا رفت. هنوز چند قدمی برنداشته بود که پای او لغزید و در چاه افتاد. به این ترتیب، مرداس نیک کردار از دنیا رفت.
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او
فرومایه ضحاک بیدادگر بدین چاره بگرفت جای پدر
مرداس که زحمت بسیار برای فرزندش کشیده و او را در ناز و نعمت بزرگ کرده بود، سرانجام به دست او کشته می شود. ضحاک ظالم بلافاصله بر تخت پادشاهی می نشیند.
نثر فارسی و ترجمه: هاجر عزیززنجانی
Zahak thought deeply about devil ‘s suggestion and told him that it was not right to kill his father. But the devil did not give up and said to Zahak “you swore to me that you would do whatever I say. As I said before, you are the best for being the king in this land. My lord, it is not appropriate for you to remain your father’s subaltern”. Zahak succumbed to Satan’s temptations and accepted his offer. Zahak asked the devil to show him a way to kill his father.
The devil was glad that Zahak had been deceived by him. He told Zahak:” I had a good way to kill your father so that no one would know that you killed him. With my plans, you will achieve the greatness of kingdom.”
The devil thought of a way to kill Mardas and said to Zahak, “The king goes to a large and beautiful garden every night and worships there. We can dig a well in his path and cover it with shavings to hide it. Your father will fall into that well because of night darkness and no one can help him.”
The devil, in collaboration with Zahak, executed their plan at night. Unaware of his son’s plan, Mardas went to the beautiful garden like every night. He had not yet taken a few steps when he slipped and fell into the well. Thus, Mardas, the decent man, passed away.
Mardas, who had worked so hard for his son and raised him in goodness, is eventually killed by his own son. The tyrant Zahak immediately sits on the throne of the kingdom.