آموزش فارسی داستان مرداس
آموزش فارسی داستان مرداس
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود
در روزگاران بسیار دور، سرزمینی زیبا و سرسبز با چشمه های پر آب در همسایگی ایران وجود داشت. مردمان این سرزمین به خوشی در کنار یکدیگر روزها را سپری می کردند و هیچ غمی نداشتند چون پادشاهی جوانمرد به نام “مرداس” بر آنها فرمانروایی می کرد. “مرداس” فرمانروایی بسیار پاک سرشت و نیکوکار بود و با عدالت بر مردم سرزمینش حکومت می کرد. زندگی مردم این سرزمین با آرامش و دوستی سپری می شد.
مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای
پسر بد مر این پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبرد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود دلیر و سبکسار و ناپاک بود
“مرداس” ثروت بسیاری داشت. او هزاران اسب، شتر و گوسفند، زمین های زراعی و باغ های پربار میوه داشت. اما “مرداس” پسری به نام “ضحاک” داشت که بسیار پلید بود و از انجام کارهای نادرست لذت می برد. “مرداس” از رفتارهای زشت پسرش رنج می برد ولی هر چه او را نصیحت می کرد فایده ای نداشت. “ضحاک” بسیار بی رحم و سنگدل بود.
شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه
“ضحاک” ثروت پدر را برای خود می دانست برای همین به مردم فخر می فروخت. او آرزوی مرگ پدرش را داشت تا زودتر مالک ثروت پدرش شود. ضحاک آنقدر ظالم بود که توجه شیطان را به خود جلب کرد و شیطان به شکل جوانی خیرخواه پیش ضحاک رفت.
دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد چنان چون بفرمود سوگند خورد
بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای
زمانه برین خواجه ی سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه ور جاه او ترا زیبد اندر جهان گاه او
شیطان با جملات جذاب و چرب زبانی با ضحاک صحبت کرد و به او گفت: “سرورم، کسی چون تو شایسته پادشاهی بر این سرزمین نیست. اول باید با من عهد و پیمان ببندی که هر چه می گویم انجام بدهی”. ضحاک می پذیرد و شیطان برای فریب بیشتر او در ادامه می گوید: “پدرت دل خوشی از شما نداشته و به دلیل پیر و سالخورده بودن، قدرت فرمانروایی بر این سرزمین را ندارد. تو باید پدرت را کشته و حاکم این سرزمین بشوی.”
نثر فارسی و ترجمه: هاجر عزیززنجانی
In the longstanding days, there was a lush and beautiful land with rivers in the neighborhood of Iran. The people of this land spent days together happily and had no inconvenience, for the young king named “Mardas” ruled over them. Mardas was very pure in behavior and mind, he was a kind ruler and ruling the people of his land with justice and accuracy. The people of this land lived in peace and friendship.
Mardas had a lot of wealth. He had thousands of horses, camels and sheep, arable lands and fruitful gardens. But Mardas had a boy named “Zahak” who was very foul and enjoyed doing evil. So Mardas suffered from his son’s unpleasant behavior and whatever he advised him, but to no avail. Zahak was very cruel and cold-hearted.
Zahak owned his father’s wealth and that is why Zahak was so arrogant to others. He wished for his father’s death so that he would sooner own his father’s assets. Zahak was so ruthless that he caught the devil’s attention and the devil went on to Zahak as a benevolent youth.
The devil spoke with Zahak in charming and greasy words and said to him, “My lord, there is no one like you deserving to be the king in this land. You must first make a covenant with me to do what I say.” Zahak accepts the covenant, and the devil goes on to say: “Your father does not like you and he does not have the power to rule this land because of aging. You have to kill your father and rule this land.”