داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا با ویدیو برای آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان در مدرسه فارسی LELB Society که توسط تیم آموزش زبان فارسی LELB Society ساده نویسی و تدوین شده است. مدرسه فارسی LELB Society یکی از مراکز آموزش زبان فارسی است که با تدوین منابع آموزش زبان فارسی از جمله داستان های پندآموز و شنیدنی، مجموعه ای بی نظیر برای آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان به ویژه کودکان و نوجوانان را فراهم نموده است.
ساده نویسی: هاجر عزیز زنجانی
ویدیوی داستان زندانی و هیزم فروش
متن داستان زندانی و هیزم فروش
در روزگاران قدیم، مرد فقیری بود که به دلیل بدهکاری زیاد به زندان افتاد. این مرد فقیر، بسیار پرخور بود. برای همین، غذای دیگر زندانیان را با دوز و کلک دزدیده و می خورد.
بیشتر زندانیان، غذا و خوردنی های خود را از دست مرد فقیر پنهان می کردند. روزی، زندانیان به سراغ زندانبان رفته و از مرد فقیر شکایت کردند. آنها به زندانبان گفتند: «این مرد فقیر، سیری ناپذیر است. غذای همه را می خورد و باز هم گرسنه است. از قاضی بخواهید یا او را از زندان بیرون کند، یا غذای اضافی او را فراهم نماید.»
هر که را پرسید قاضی حال او *** گفت مولا دست ازین مفلس بشو
زندانبان به ناچار شکایت زندانیان را به گوش قاضی رساند. قاضی دستور داد که مرد فقیر را پیش او آوردند. قاضی مژده ی آزادی را به مرد فقیر داد. مرد فقیر با ناراحتی به قاضی گفت: «ای قاضی من که بیرون از زندان کسی را ندارم. چون غذایی برای خوردن نداشتم، سر مردم کلاه گذاشتم تا شکم خود را سیر کنم. به ناچار بعد از مدتی دوباره مجبور هستید من را به زندان برگردانید.»
گفت قاضی که ش بگردانید فاش *** گرد شهر این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را منادی ها زنید *** طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو *** قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش اینجا به فن *** بیش زندانش نخواهم کرد من
قاضی دستور داد که مرد فقیر را دور شهر بگردانند و فقرش را به همه اعلام کنند. هیچ کس به این مرد نسیه ندهد. این مرد هیچ پولی ندارد. هیچ کس نمی تواند از این مرد فقیر به ما شکایت کند. بنابر این، مرد فقیر را بر شتر یک مرد هیزم فروش سوار کردند. دستور قاضی را به هیزم فروش گفتند تا در شهر جار زده و به همه بگوید.
پیش هر حمام و هر بازارگه *** کرده مردم جمله در شکلش نگه
مفلس است این و ندارد هیچ چیز *** قرض ندهد کس او را یک پشیز
مرد هیزم فروش، مرد فقیر را در همه ی کوچه و محله ها گرداند. مرد هیزم فروش در جلوی بازار، حمام و مسجد ایستاد و فریاد زد: «خوب به این مرد نگاه کنید و او را بشناسید. ای مردم، بدانید و آگاه باشید که این مرد فقیر است. قاضی دستور داده هیچ کس به او وام و نسیه ندهد. این مرد کس و کاری ندارد و بسیار پرخور است. هیچ کس نمی تواند از این مرد شکایت کند.»
چون شبانه از شتر آمد به زیر *** کُرد گفتش منزلم دورست و دیر
برنشستی اشترم را از پگاه *** جو رها کردم کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه می کردیم پس؟! *** هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان *** مفلس ست و مفلس ست این قلتبان
در پایان، شب فرا رسید. مرد هیزم فروش، مرد فقیر را از شتر پایین آورد. هیزم فروش از مرد فقیر خواست که مزد او و کرایه ی شتر را بدهد.
مرد فقیر خندید و پاسخ داد: «تو خودت از صبح تا به حال فریاد زدی که ای مردم بدانید این مرد فقیر است. او نمی تواند برای هیچ کاری پول بدهد. چطور خودت نفهمیدی چه چیزی به مردم گفتی! حتی سنگ و چوب خانه ها هم فهمیدند که من فقیر و بی چیزم.»
واژگان فارسی داستان زندانی و هیزم فروش
- بدهکار: کسی که به دیگران بدهی و قرض دارد
- مفلس: فقیر
- دوز و کلک: حقه بازی، حیله، فریب دادن دیگران
- زندانبان: کسی که از زندانیان مراقبت می کند
- سیری ناپذیر: پر اشتها، سیر نشدنی
- مژده: خبر خوش
- سر مردم کلاه گذاشتن: فریب دادن، کلک زدن
- نسیه خریدن: خرید کالا و بعد از مدتی پولش را پرداخت کردن
پرسش و پاسخ
بعد از شنیدن و خواندن داستان زندانی و هیزم فروش، به پرسش های این درس در کامنت پاسخ دهید.
- چرا مرد فقیر می خواست در زندان بماند؟
- چرا مرد فقیر به کار هیزم فروش خندید؟
- چرا قاضی دستور داد که مرد فقیر را در شهر بگردانند؟
- چرا زندانیان از مرد فقیر شکایت کردند؟
1- مرد به دلیل فقیر بودن می خواست در زندان بماند چون پول کافی برای خریدن غذا برای خودش نداشت
2- مرد نه پولدار خندید چون هیزم فروش به همه گفت پول ندارد اما هیزم فروش هنوز از او پول می خواست
3- قاضی دستور داد که مرد فقیر را در شهر بگردانند زیرا می خواست همه بدانند که آن مرد فقیر است و به او نسیه ندهند
4- زندانیان از این مرد شکایت کردند زیرا او همیشه غذای آنها را می گرفت.
بله، درست هستند. فقط در پاسخ دوم مرد فقیر خندید.
در واقع، مرد هیزم فروش نفهمیده بود که چه چیزی را جار زده و به مردم می گفت. چون در پایان خودش از مرد فقیر مزد مارش را خواست.
۱- .مرد می خواست در زندان بماند که غذا داشته باشه
۲- .مرد خندید چون هیزمفروش به همه میگفت که او پول ندارد اما هیزم فروش هنوز از او پول می خواست
۳- .برای اینکه می خواست همه او را بشناسند و به او نسیه ندهند
۴- .آنها شکایت کردند برای اینکه او همیشه غذای آنها را می گرفت
بله، درست پاسخ دادین.
مرد فقیر نه تنها پولی نداشت، بلکه بسیار پرخور هم بود. مرد فقیر برای سیر کردن شکمش هر کاری می کرد.
مرد هیزم فروش هم چیزی را به زبان می آورد که نسبت به آن آگاهی نداشت. برای همین مرد فقیر به او خندید.