داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا با ویدیو برای آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان در مدرسه فارسی LELB Society که توسط تیم آموزش زبان فارسی LELB Society ساده نویسی و تدوین شده است. مدرسه فارسی LELB Society یکی از مراکز آموزش زبان فارسی است که با تدوین منابع آموزش زبان فارسی از جمله داستان های پندآموز و شنیدنی، مجموعه ای بی نظیر برای آموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان به ویژه کودکان و نوجوانان را فراهم نموده است. ساده نویسی: هاجر عزیز زنجانی ویدیوی داستان زندانی و هیزم فروش https://www.youtube.com/watch?v=B63rrE3F7NM متن داستان زندانی و ...
Home » Learn Persian Online with 500 Persian Lessons + Videos » داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا با شعر و ویدیو

داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا با شعر و ویدیو
Updated: by Hajar Aziz Zanjani
Time to Read: 5 minutes | 358 Views | 4 Comments on داستان زندانی و هیزم فروش از مثنوی معنوی مولانا با شعر و ویدیو
About the Author

Hajar Aziz Zanjani
Hajar Aziz Zanjani is a professional Persian / Farsi teacher and full-time content developer in Farsi at LELB Society. She has published hundreds of original Persian lessons, created hundreds of Persian podcasts, and taught so many Persian students all around the globe. She's got an MBA degree and is an SEO expert.
Number of Posts: 244
1- مرد به دلیل فقیر بودن می خواست در زندان بماند چون پول کافی برای خریدن غذا برای خودش نداشت
2- مرد نه پولدار خندید چون هیزم فروش به همه گفت پول ندارد اما هیزم فروش هنوز از او پول می خواست
3- قاضی دستور داد که مرد فقیر را در شهر بگردانند زیرا می خواست همه بدانند که آن مرد فقیر است و به او نسیه ندهند
4- زندانیان از این مرد شکایت کردند زیرا او همیشه غذای آنها را می گرفت.
بله، درست هستند. فقط در پاسخ دوم مرد فقیر خندید.
در واقع، مرد هیزم فروش نفهمیده بود که چه چیزی را جار زده و به مردم می گفت. چون در پایان خودش از مرد فقیر مزد مارش را خواست.
۱- .مرد می خواست در زندان بماند که غذا داشته باشه
۲- .مرد خندید چون هیزمفروش به همه میگفت که او پول ندارد اما هیزم فروش هنوز از او پول می خواست
۳- .برای اینکه می خواست همه او را بشناسند و به او نسیه ندهند
۴- .آنها شکایت کردند برای اینکه او همیشه غذای آنها را می گرفت
بله، درست پاسخ دادین.
مرد فقیر نه تنها پولی نداشت، بلکه بسیار پرخور هم بود. مرد فقیر برای سیر کردن شکمش هر کاری می کرد.
مرد هیزم فروش هم چیزی را به زبان می آورد که نسبت به آن آگاهی نداشت. برای همین مرد فقیر به او خندید.