اسب سواری در داستان فارسی برای آموزش زبان فارسی

#110431
Samira Ghafari
Participant

ولی من اسب سواری بلد نیستم. شایان گفت. خوب من به تو یاد میدهم. پدر بزرگ گفت. پدر بزرگ شایان را روی تیزپا برد و تیزپا را دور باقی برد. شایان اول ترسیده بود ولی کم‌کم به شایان خوش گذشت. پدر بزرگ به شایان یاد داد که چجوری اسب ها را هدایت کرد. بعد از مدتی شایان یاد گرفت تا اسب را آرام برآمد. ولی شایان باید خیلی بیشتر باید تمرین میکرد که اسب سواری را یاد بگیرد. بعد از یک هفته خانواده ی شایان از پدر بزرگ و تیز پا خداحافظی کردند و به خانه برگشتند