داستان طوطی و بازرگان
داستان طوطی و بازرگان
روزی، روزگاری بازرگان ثروتمندی طوطی خوش سخن و زیبایی داشت که در قفس از او نگهداری می کرد. بازرگان هر روز با طوطی صحبت می کرد و از شیرین زبانی طوطی لذت می برد.
مرد بازرگان روزی تصمیم می گیرد برای تجارت به هندوستان سفر کند. مرد بازرگان موقع خداحافظی از خانواده و خدمتکاران خود به آنها می گوید که به عنوان سوغات سفر چیزی بخواهند تا او برایشان از هند بیاورد. مرد بازرگان به سراغ طوطی خود می رود بعد از آماده کردن غذا و آب برای طوطی، به او می گوید: “طوطی خوش سخنم، می دانی که برای سفر به هندوستان می روم و مدتی تنها خواهی ماند ولی تو هم می توانی از من چیزی بخواهی که به عنوان سوغات از هند برایت بیاورم.”
طوطی بعد از کمی اندیشیدن سرش را پایین انداخته و می گوید: “من هیچ نمی خواهم، فقط سلام من را به طوطیان هند برسان و بگو که در آرزوی دیدارشان هستم. خوش به حال شما طوطیان که در باغ ها و در میان درختان و گل ها به پرواز در می آیید و یاد من هم نمی کنید.”
بازرگان طوطی را نوازشی می کند و قول می دهد پیغامش را به دوستانش برساند.
بازرگان به هندوستان سفر می کند و بعد از اینکه کارهایش به پایان رسید برای هر کدام از اعضای خانواده، دوستان و خدمتکارانش ارمغانی می خرد. بعد به باغ خرمی می رود که طوطیان زیادی در آن آزادنه پرواز می کردند. بازرگان در میان باغ ایستاده و پیام طوطی خود را به آنها می رساند. ناگهان یکی از طوطی ها، با شنیدن پیام مرد بازرگان آه بلندی کشید و لرزید، بعد بر زمین افتاد. مرد بازرگان از گفته خود خیلی پشیمان و ناراحت شد چون سبب مرگ یک طوطی شد و با خود گفت: “این چرا کردم، چرا دادم پیام / سوختم بیچاره را زین گفت خام“
مرد بازرگان به دیار خود برگشت. خانواده و دوستانش به او خوش آمد گفتند و همگی سوغاتی های خود را هدیه گرفتند. مرد بازرگان به اتاقش رفت و به طوطی خود سلام کرد. طوطی خوش سخن برای بازرگان کمی حرف های شیرین زد و بعد از بازرگان پرسید: “خوب! چه شد توانستی پیام من را به دوستانم برسانی؟” مرد بازرگان با حالت گرفته جواب داد: “آری، پیامت را رساندم ولی متاسفانه یکی از طوطی ها به محض شنیدن حرف های تو بر خود لرزید و بر زمین افتاد انگار غم دوری تو برایش خیلی سنگین بود.”
طوطی با شنیدن حرف های بازرگان، نتوانست بر روی پاهایش بایستد.طوطی بازرگان، درست مثل آن طوطی در هند لرزید و بر کف قفس افتاد و گردنش کج شد. مرد بازرگان با دیدن این صحنه بسیار دست پاچه شد و در قفس را باز کرد. همین طور که افسوس می خورد که چرا خبر ناراحت کننده را به طوطی رسانده طوطی را به میان باغش برد. طوطی همین که هوای باغ به مشامش خورد به پرواز درآمد و از دست بازرگان خود را آزاد کرد.
بازرگان شگفت زده به پرواز طوطی نگاه می کرد. طوطی با خوشحالی به مرد بازرگان گفت: “از تو بسیار سپاسگزارم که بهترین هدیه یعنی آزادی را از هند برای من به ارمغان آوردی. آن طوطی که در هند بر زمین افتاد نمرده بود فقط به من نشان داد که چگونه می توانم از قفس رها شوم. حالا می توانم به پیش دوستانم بازگردم.”
پند داستان طوطی و بازرگان:
طوطی که در هندوستان بود خود را به مردن زد و به طوطی بازرگان نشان داد که برای آزاد شدن از قفس نباید برای بازرگان خوش زبانی کند. زبان هم می تواند او را نجات دهد و هم می تواند موجب رنج و ناراحتی شود.
قبل از حرف زدن باید خوب به نتیجه آن فکر کرد. سخن درست و بجا، نتیجه خوبی به ارمغان می آورد. حرف و کلام بی مورد و بدون فکر همیشه تاثیر بدی به همراه دارد.
واژگان و اصطلاحات
1- خوش سخن: خوش حرف، شیرین زبان، کسی که خوب حرف می زند
2- لذت بردن: خوش آمدن
3- سوغات: هدیه ای که در بازگشت از سفر برای کسی می آورند
4- سراغ: پیش، نزد
5- اندیشیدن: فکر کردن
6- ارمغان: هدیه
7- گفت خام: بدون فکر کردن به نتیجه حرفی زدن، حرف نسنجیده، حرف اشتباه
8- به محض: همان موقع
9- دست پاچه شدن: با عجله و شتاب کاری را انجام دادن
10- مشام: حس بویایی، بینی
11- شگفت زده: با تعجب
12- رها شدن: آزاد شدن
13- دیار: شهر، محل زندگی
پرسش و پاسخ
1- سوغات بازرگان برای طوطی از هند چه بود؟
2- وقتی مرد بازرگان پیام طوطی را به دوستانش در هند رساند چه اتفاقی افتاد؟
3- مرد بازرگان برای چه از رساندن پیام طوطی به دوستانش پشیمان شد؟
داستان طوطی و بازرگان برگرفته از مثنوی مولانا
چون که فکر کرد که با پیامش طوطی را ناراحت کرده و او به خاطر آن مرده است
بله، آفرین بر شما. بازرگان از این بابت خیلی ناراحت شد و خود را مقصر می دانست و فکر می کرد که با حرف خام خود، باعث مرگ طوطی شده است