داستان کلاغ مغرور – آموزش زبان فارسی با داستان

داستان کلاغ مغرور – آموزش زبان فارسی با داستان ویژه کودکان و نوجوانان ایرانی خارج از کشور به همراه پادکست و ویدیوی آموزشی و متن کامل داستان

داستان کلاغ مغرور

روزی، روزگاری، یک دسته کلاغ در باغ انبه بزرگی زندگی می کردند. امروز، هیجان زیادی داشتند چون آقای قارقاری قصد داشت به تعطیلات بره و در حال خداحافظی با دوستانش بود.

خانم قارقاری: «این شیرینی انبه هم مخصوص تو هس».

آقای قارقاری: «ممنونم خانم قارقاری».

قارقار خان: «این شاخه ها و صمغ کاج رو هم با خودت ببر، تو که نمی دونی کجا باید لونه بسازی».

آقای قارقاری: «ممنونم قارقار خان، دلم برات تنگ می شه. برا همه تون تنگ می شه».

و سرانجام، قارقاری بعد از این که تمام هدایای دوستانش رو جمع کرد، پروازکنان از اون جا رفت. آقای قارقاری از روی کوه ها، رودخونه ها و روستاها و شهرها پرواز کرد و گذشت، و برای اولین بار، دنیا رو تماشا کرد.

یک روز، صدای رعد و برق شنید، به نظر می رسید که قراره بارون بباره، بنابراین خیلی سریع در زیر یک درخت پناه گرفت.

آقای قارقاری: «فکر کنم امشب رو باید اینجا بمونم. اصلا، فکر خوبی نیست که توی بارون پرواز کنم».

همان طور که آقای قارقاری روی درخت نشسته بود، صدای عجیبی شنید. سریع میون شاخه ها رو نگاه کرد تا ببینه صدا از کجا میاد.

طاووس: «میخواد بارون بباره، هوراااا».

آقای قارقاری: «ها! این ها دیگه چه جور موجودی اند. اون پرواز کرد! یعنی اون ها پرنده اند. اون ها خیلی، خیلی، خیلی قشنگند».

از اون جایی که قارقاری، یک کلاغ بود و برای اولین بار طاووس ها رو می دید، با دیدن زیبایی اون ها متحیر شده بود. اون، پرهای سیاه خودش رو با پرهای براق و بزرگ و رنگارنگ اون ها مقایسه می کرد.

 اون دیگه دوست نداشت که یک کلاغ باشه.

آقای قارقاری: «نگاه کن، من فقط یک کلاغ سیاه و زشتم. من می خوام مثل اون ها باشم، قشنگ و زیبا».

و این بود که آقای قارقاری، شب و روز طاووس ها رو نگاه می کرد و به هیچ چیزه دیگه یی، جز طاووس شدن، فکر نمی کرد. مثل طاووس ها شروع به خوردن توت کرد. و مثل اون ها می رقصید. ناگهان، روزی، فکری به ذهنش رسید.

آقای قارقاری: «پرهای قشنگ طاووس»

از اون روز به بعد، قارقاری شروع به جمع کردن پرهایی کرد که از طاووس ها جدا می شد و روی زمین می افتاد. و وقتی به اندازه ی کافی پرجمع کرد، با استفاده از صمغ کاجی که قارقار خان به اون داده بود، اون ها رو به دمش چسبوند.

آقای قارقاری: «هاها! بالاخره من هم شدم یک طاووس. قار …. دیگه وقتشه برم خونه. یوهو…»

بنابراین، قارقاری که با خودش فکر می کرد حالا دیگه یک طاووس شده، به سمت خونه پرواز کرد. خانوم قارقاری، قارقاری رو که دید، همه ی کلاغ ها رو خبر کرد و خیلی زود همه ی کلاغ ها، در لونه ی قارقاری جمع شدند.

قارقار خان: «خوش اومدی قارقاری، تعطیلات چطور بود؟ همه ی ما دل مون برات تنگ شده بود».

آقای قارقاری: «تعطیلات خوب بود، ممنونم. اما من دیگه یک کلاغ زشت نیستم، من یک طاووس زیبا شدم، نگاه کنید».

قارقار خان: «تو خودت هم یک کلاغی، چطور می تونی به کلاغ ها بگی زشت».

خانم قارقاری: «من برات شیرینی انبه آوردم».

آقای قارقاری: «ممنونم، ولی من یک طاووسم، فقط توت می خورم».

کلاغ ها که رفتار قارقاری رو دوست نداشتند تصمیم گرفتند اون رو تنها بگذارند. اما، قارقاری هنوز درس نگرفته بود. روزی تصمیمی گرفت.

آقای قارقاری: «اَه، اَه، کلاغ های زشت! اصلا چرا باید کنارشون بمونم. جای من کنار طاووس های قشنگه».

در نتیجه، قارقاری تصمیم می گیره که با طاووس ها زندگی کنه.

آقای قارقاری: «از اون جایی که، حالا من یک طاووسم، فکر کردم که می تونم با شما زندگی کنم».

طاووس ها، با هم دیگه مشورت کردند. و اجازه دادند که این طاووس عجیب و غریب، بین شون بمونه. اما یک روز بارون شروع به باریدن کرد و پرهای طاووسی قارقاری، پایین ریختند.

طاووس: « اِ ! تو که طاووس نیستی!»

آقای قارقاری: «البته که من یک طاووسم. من مثل شما غذا می خورم، با شما زندگی می کنم، مثل شما هم پرهای براق رنگارنگ دارم، نگاه کنید».

طاووس: «مثل ما پر داری؟! تو یک کلاغی».

آقای قارقاری: «نه، نه، نه، اِ !»

طاووس: «پرهای سیاه مرمریت، تو رو خیلی قشنگ و جذاب کرده».

آقای قارقاری: «چی گفتی؟!»

طاووس ها، پرهای زیبای مشکی قارقاری رو تحسین کردند. قارقاری نمی تونست باور کنه.

طاووس: «پرهای تو خیلی قشنگند. تو می تونی با اون ها، تو آسمون حسابی اوج بگیری. ما به خاطر پرهای بلندمون فقط می تونیم یک کم بپریم، آرزومون اینه که بتونیم مثل تو بریم تو آسمون و آسمون رو لمس کنیم، ولی تو… تو خونواده و دوست های کلاغ قشنگت رو ترک کردی، اومدی اینجا که فقط یک طاووس باشی! چقدر خجالت آوره! بابا برو خونه تون. به خاطر چیزی که هستی خوشحال باش».

سرانجام، قارقاری به اشتباهاتش پی برد و به خونه برگشت.

آقای قارقاری: « اِ ! خوب، سلام، خانوم قارقاری. … می دونم از دست من عصبانی هستین، حقمه، ولی من سعی کردم چیزی باشم که نیستم به خاطر همین هم، خونواده و دوست هام رو از دست دادم. لطفا من رو ببخشین».

خانم قارقاری: «یه کم شیرینی انبه می خواین؟»

آقای قارقاری: «البته، حتما، خسته شدم این قدر که همه اش، توت خوردم. از همه معذرت می خوام. ببخشید من یک کلاغم، هر چه قدر هم پر طاووس رو خودم بگذارم، باز هم کلاغ می مونم».

قارقارخان: «خوش اومدی».

با لباس پوشیدن مثل دیگران، تقلید غذا خوردن و سبک زندگی شون، مثل اون ها نمی شیم. و بهترین کار اینه که، به خاطر چیزی که هستیم خوشحال باشیم چون مهم نیست که چه کسی هستیم. چون، این خود ما هستیم که نسبت به دیگران خاص و بهتریم.

12 thoughts on “داستان کلاغ مغرور – آموزش زبان فارسی با داستان”

    • بله، درسته. کلاغ فکر می کرد که خودش خیلی زشت است در مقایسه با طاووس ها. به همین دلیل، تلاش کرد تا شبیه طاووس ها شود.

    • بله، کلاغ توانایی های خودش را فراموش کرده بود و فقط می خواست مثل طاووس ها زیبا و رنگارنگ باشد، که البته کاملا اشتباه بود.

    • بله، آفرین بر شما. کلاغ مغرور در این داستان می فهمه که باید فروتن باشه و خودش را همان طوری که هست، دوس داشته باشه

Leave a Comment