افسانه توشیشان برای آموزش زبان فارسی به نوجوانان به همراه ویدیو و پرسش برای تمرین خواندن و درک مطلب نوشته خانم نفیسه آقایی
ویدیوی افسانه توشیشان
متن افسانه توشیشان
توشیشان کنار دروازه شهر نشسته بود. ناامید و سرگردان از همه جا. زمانی را به یاد می آورد که کنار همین دروازه مادرش را به اجبار از او جدا کردند. تنها یادگار مادرش یک گیره سر بود که پسرک به همراه داشت.
ناگهان توشیشان در مقابل خود پیرمردی را دید. پیرمرد عصای بلندی به همراه داشت. پیرمرد که گویا از حال و روز او خبر داشت، به پسرک گفت: گویا در طلب چیزی هستی. اگر آرزویی داری به من بگو. توشیشان گفت: آرزویم ثروتمند شدن است. با ثروت به هرچه که میخواهم میرسم. پیرمرد گفت: امشب موقع غروب آفتاب، جایی که سایه سرت افتاده را حفر کن.
پسرک در ابتدا باورش نمیشد که پیرمرد راست بگوید. حتی میخواست از این کار خودداری کند. ولی حسی به او گفت که شانس خود را امتحان کند. موقع غروب آفتاب او مشغول کندن زمین شد. ناگهان برق و درخشش صندوقچه جواهرات، نزدیک بود چشمانش را کور کند.
با یافتن گنج، توشیشان تبدیل به مرد ثروتمندی شد. در ابتدا دوستانش را که به خاطر دزدی زندانی شده بودند، آزاد کرد. هر روز مهمانی های با شکوه برپا میکرد. او موقعیت خوبی در شهر پیدا کرده بود. حتی به دنبال مادرش هم رفت. ولی مادرش به خاطر به خطر نینداختن جان توشیشان اعتراف میکرد که او را نمی شناسد.
ولخرجی های بیش از حد توشیشان باعث شد که او تمام ثروتش را از دست بدهد و تبدیل به همان آدم سابق شود. بعد از چند روز، باز ناامید و تنها در کنار دروازه شهر نشست. دوباره پیرمرد با عصایش ظاهر شد. بار دوم پیرمرد گفت که آیا آرزویی داری؟ این بار پسرک آرزوی قدرت کرد. زره و کلاه خودی به تن کرد که او را قدرتمندترین فرد روی زمین نمود. دلش میخواست این بار با زور و قدرت به مادرش برسد ولی باز موفق نشد.
حاکم چین که حس کرده بود آن زن، مادر توشیشان است احساس خطر کرده بود و قصد داشت توشیشان را از بین ببرد. ولی زن در مقابل حاکم ایستاد و حاکم کوتاه نیامد. بنابراین مادر توشیشان به راه افتاد تا جان پسرش را نجات دهد. ولی در بین راه سوار بر اسب بر زمین افتاد و نتوانست ادامه راه را برود. غرور و خودبینی باعث شد که توشیشان قدرت را از خود بداند نه از آن زره و کلاه خود. این بار هم مجدد دست خالی به سوی دروازه شهر بازگشت.
برای بار سوم پیرمرد را دید. پسرک که مال و قدرت را از دست داده بود و سختی های فراوان را به جان خریده بود دیگر نه ثروت او را آرام مینمود و نه قدرت. این بار در فکر رسیدن به انسانیت و اراده بود. پیرمرد به او گفت در راه رسیدن به این آرزو، باید سختی های فراوانی را به جان بخری.
توشیشان قبول کرد و برای رسیدن به آرزویش در مسیر سختی قرار گرفت. سوار بر عصای پیرمرد شد و به آسمانها رفت. شرط رسیدن پسرک به آرزویش این بود که تحت هیچ شرایطی سخن نگوید. با گذر از مراحل و شرایط مختلف روح پسرک پاک میشد. گذر از صخره های بلند، مبارزه با دیو، حمله موجودات اهریمنی آن همه سختی مقدمه ای بود برای پاک شدن او از تعلقات نفسانی.
زمانی که در تنگنا قرار گرفته است و موجودات اهریمنی به دنبال او هستند یک اسب سفید را میبیند که روی پله ها ایستاده است. پسرک سوار بر اسب از روی پله ها میگذرد تا به سوی یک در باز برود و از دست آن موجودات رهایی یابد. در کم کم بسته میشود و اسب سفید خود را در بین در قرار میدهد تا توشیشان به سلامت از این مرحله بگذرد.
اسب سفید برای او گویا خاطره ای آشنا بود. ناگهان گیره سر مادرش را در کنار یال اسب میبیند و به یاد مادرش می افتد. چه خاطره شیرینی! او به کمک اسب رفت و اسب را نجات داد و هر دو باهم از این مرحله هم گذشتند. در حالی که توشیشان به پاکی روح دست یافته بود، کنار دروازه شهر از دور مادرش را دید که به سویش می آید و این بهترین آغاز برای توشیشان بود.