اولین کتاب درسی، بهترین دوست من، یک داستان ساده و آموزنده برای کودکان درباره کتاب و کتاب خوانی است. این داستان ساده به همراه ویدیو، به کودکان می آموزد که با کتاب های درسی خود رابطه خوبی برقرار کنند و کتاب هایشان را دوست داشته باشند و از آنها مراقبت کنند.
نویسنده: هاجر عزیز زنجانی
ویدیوی داستان اولین کتاب درسی، بهترین دوست من
متن داستان اولین کتاب درسی، بهترین دوست من
در یک روز آفتابی پاییزی، کیف آبی مدرسه پر از هیجان و تپش قلب، منتظر صاحب کوچولوش بود. داخل کیف، دفتر شطرنجی، دفتر شعر و قصه، دفتر نقاشی، مدادهای رنگی، پاک کن و تراش، همه آماده یک سال تحصیلی جدید بودند. اما در میان همه این وسایل، جای کتاب های درسی خالی بود.
صاحب این کیف آبی، دختر کوچولوی مهربونی به نام آوا بود. کیف آبی، هر روز همراه آوا به مدرسه می رفت. آوا هر شب قبل از خوابیدن، وسایل مدرسه رو مرتب توی کیفش می گذاشت. آوا، حواسش رو جمع می کرد که همه چیز توی کیف، سر جای خودش باشه.
کتاب های درسی بعد از سفارش خانم معلم بعد از چند روز به مدرسه رسیدند. کتاب های درسی توی قفسه کتاب جا داده شدند تا روز بعد بدست بچه ها برسند. کتاب های درسی خیلی هبجان زده بودند. کتاب های درسی نمی دونستند دنیای بیرون چطوری هست؟ هر کدوم از اونها دوست کدوم بچه خواهد شد؟ آیا صاحب اون ها ازشون مراقبت خواهد کرد؟
بالاخره، شب به پایان رسید. کتاب های درسی با صدای شادی بچه ها در کلاس چشم هاشون رو باز کردند. خانم معلم مهربون با اشتیاق به بچه ها خبر رسیدن کتاب های درسی رو داد. بچه ها با خوشحالی هورا کشیدند.
این کتابها، اولین کتاب درسی بچه ها بودند. هر کدوم از بچه ها به نوبت با خونده شدن اسمش، پیش خانم معلم می رفت و کتابش رو تحویل می گرفت. کتاب ها هم بی صبرانه منتظر جا گرفتن تو دست های دوست همیشگی شون بودند.
کیف آبی آوا هم، خیلی دوست داشت اولین کتاب درسی رو توی خودش جای بده. وقتی خانم معلم آوا رو صدا زد، آوا با خوشحالی کتابش رو گرفت و بغلش کرد. کتاب که با دست های آوا آشنا شد، یک نفس راحت کشید و گفت: «امیدوارم دوست خوبی برای هم باشیم.» کیف آبی که صدای کتاب رو شنید با خنده بهش گفت: «نگران نباش، جای خوبی اومدی.»
در مدرسه، آوا با اشتیاق کتابش رو باز کرد. آوا با انگشت روی حروف رنگارنگ کتاب کشید و گفت: «تو چقدر قشنگی!» کتاب از اینکه آوا با این علاقه به او نگاه می کرد، خیلی خوشحال شد.
روزها گذشت و کتاب کوچولو همراه آوا به کلاس رفت، داستان هایش را برای او تعریف کرد و چیزهای تازه به آوا یاد داد. آوا خیلی زود به کتاب مدرسه علاقمند شد و هر شب قبل از خواب، او را میخواند.
یک روز تعطیل، آوا مشغول بازی شد. آوا، کتاب درسیش را فراموش کرد. کتاب درسی روی زمین افتاده بود. گوشه هایی از جلد کتاب پاره شد. چند صفحه از کتاب تا شد. برادر کوچولوی آوا که نمی دونست کتاب چیه، چند تا خط روی اون کشید. کتاب درسی خیلی اذیت شد. کتاب درسی با ناراحتی آوا رو صدا زد: «آوا کجایی؟ آوا! آوا کمک!»
آوا با تعجب به سمت صدا برگشت. آوا کتابش رو بر زمین دید. آوا با عجله کتابش رو از زمین برداشت و از اینکه کتابش رو پاره و تا شده دید خیلی ناراحت شد. آوا با ناراحتی کتابش رو بغل کرد و گفت: «وای، دوست خوبم، من با تو چیکار کردم. چرا حواسم به بهترین دوستم نبود. خواهش می کنم من رو ببخش. من حواسم نبود و به تو آسیب زدم.»
آوا برای جبران اشتباهش به سراغ مادرش رفت و از مادرش کمک خواست. آوا با کمک مادرش گوشه های پاره شده رو چسب زد. صفحه های تا شده رو صاف کرد. آوا دوباره کتاب درسی رو نوازش کرد و بهش قول داد که بعد از این همیشه مراقبش باشه.
از آن روز به بعد، کتاب درسی و آوا بهترین دوستهای هم شدند. کتاب درسی به آوا کمک کرد تا دنیا را بهتر بشناسد و کتاب درسی، کتاب های دیگه ای به آوا معرفی می کرد. آوا هم خیلی چیزها یاد گرفت. آنها با هم به ماجراجوییهای زیادی رفتند و خاطرات زیبایی را برای هم ساختند.