Log in
Home  »  Learn Persian Online with 400 Persian Lessons + Videos   »   آموزش فارسی با داستان درخت خاطره – آموزش آنلاین فارسی به کودکان

آموزش فارسی با داستان درخت خاطره – آموزش آنلاین فارسی به کودکان

Published on March 16th, 2020 | Last updated on December 11th, 2020 by | 2 Comments on آموزش فارسی با داستان درخت خاطره – آموزش آنلاین فارسی به کودکان | 73 Views | Reading Time: 2 minutes

آموزش فارسی با داستان درخت خاطره

آموزش فارسی با داستان درخت خاطره

درخت خاطره نوشته هاجر عزیززنجانی

پدربزرگ در حیاط خانه خود درخت تنومندی داشت که هر روز صبح به آن سلام می کرد و زیر سایه آن چای می نوشید. یک روز که پویا در حیاط خانه پدربزرگ مشغول بازی بود توپش محکم به درخت خورد و یکی از شاخه های آن شکست. پدر بزرگ خیلی ناراحت شد برای همین پویا را صدا زد و  با مهربانی گفت: ” پویا جان، این درخت خاطره ی من است آن را خیلی دوست دارم. این درخت فقط 9 سال از من کوچکتر است و سال های زیادی را در باد و باران، سرما و گرما گذرانده تا به اینجا رسیده، حالا باز باید مراقبش باشیم تا همین طور بزرگ و تنومند بماند.”

پویا نگاهی به درخت انداخت و از پدربزرگ پرسید: “درخت خاطره یعنی چه؟”

پدر بزرگ لبخندی زد و گفت: “می خواهی داستان این درخت را برایت بگویم؟”

پویا با تعجب پرسید: “داستانش واقعی است؟”

پدربزرگ گفت: “بله پویا جان، این درخت خاطره من است.”

پویا با خوشحالی گفت: “من سر تا پا گوشم پدربزرگ، می خواهم داستانش را بشنوم.”

پدربزرگ به درختش نگاه کرد و داستانش را شروع کرد: روز تولد 9 سالگی من بود. صبح زود بیدار شده بودم و خیلی هیجان زده بودم دلم می خواست زودتر جشن تولدم بشود و هدیه ها را باز کنم. پدرم گفته بود یک هدیه ی خیلی کوچولو به من می دهد که خودم باید از آن مراقبت کنم تا بزرگ شود. برای همین خیلی منتظر رسیدن روز تولدم بودم. و بالاخره وقتش رسید و پدرم از من خواست که هدیه او را که در جعبه ی کوچکی بود آخر از همه باز کنم.

جعبه کادوی پدر را با ذوق باز کردم یک ظرف کوچک بود آن را هم باز کردم و از دیدن هدیه خود خیلی تعجب کردم و گفتم این چیه؟ پدرم لبخندی زد و گفت این دانه درخت توست.

فردای آن روز صبح صدای نازکی من را از خواب بیدار کرد. وقتی به دنبال صدا رفتم به هدیه پدرم در ظرف شیشه ای رسیدم. دانه کوچک من را صدا می زد. فکر کردم که خواب می بینم ولی این طور نبود.

دانه کوچک دوباره صدایم زد و گفت: نمی خواهی من را از این ظرف شیشه ای بیرون بیاوری اینجا برای من مناسب نیست.

در ظرف شیشه ای را باز کردم. دانه کوچک ادامه داد: ” آخی، هوا برای نفس کشیدن نداشتم، اگر کمی هم دیرتر می رسیدی من خفه می شدم. اگر می خواهی من زنده بمانم باید من را در خاک بکاری.”

به دانه گفتم: “من چیزی در مورد کاشتن نمی دانم.”

دانه جواب داد: “خوب، می توانی از دیگران بپرسی و یا کتابی درباره آن بخوانی. فقط باید زودتر راهش را پیدا کنی تا قبل از این که من خشک و چروکیده شوم.”

من با شنیدن این حرف، پیش مادرم رفتم و از او پرسیدم که باید برای کاشتن دانه چه کار کنم. مادرم گفت: “اول باید صبحانه بخوری بعد باهم راهش را پیدا می کنیم.” من با نگرانی جواب دادم: “نه مادر، خواهش می کنم اول دانه درخت من را از خشک شدن نجات بدهیم بعد صبحانه بخوریم.”

مادرم که ناراحتی من را دید گفت: “تا تو دست و صورتت را بشوری و یک لیوان شیر بخوری من به کتابخانه می روم تا کتاب راهنمای کاشتن گیاهان را برای تو بیاورم.”

با خوشحالی قبول کردم. من صبحانه ام را خوردم و مادرم کتاب را برایم خواند. ما برای کاشتن دانه، یک گلدان و خاک مناسب لازم داشتیم. مادرم گفت که دانه را بیاورم تا باهمدیگر آن را بکاریم.

مادرم کمی از خاک باغچه را الک کرد و به آن کمی هم کود خاک برگ اضافه کرد. کمی از خاک آماده را در گلدان سفالی کوچک ریختیم بعد دانه کوچک را داخل خاک گذاشتم. دانه کوچک چشمکی به من زد و من بقیه خاک را در گلدان ریختم.

بعد از مادرم تشکر کردم و گلدان را به اتاقم بردم. دانه کوچک وقتی صدای بسته شدن در اتاقم را شنید صدایم کرد و گفت: “از امروز زندگی واقعی من شروع می شود. من تشنه هستم و کمی آب می خواهم. بعد هم برای اینکه بتوانم از خاک بیرون بیایم نور آفتاب می خواهم.”

با خوشحالی به دانه گفتم: “دانه کوچولو نگران نباش، مادرم کتابش را برایم خواند. اول گلدان تو را پشت پنجره اتاقم می گذارم و بعد پارچ آب را برای تو می آورم.”

دانه فریاد زد: “پارچ آب!!! نه!!! اگر آب زیاد بریزی من در خاک خفه می شوم. یک لیوان کوچک کافی است. فقط باید هر روز تا وقتی که جوانه بزنم کمی آب به من بدهی و سطح خاک گلدان مرطوب باشد.”

بعد از آن، هر روز مراقب دانه بودم و برای آن که تنها نماند برایش کتاب می خواندم. بعد از ده روز، جوانه دانه کوچکم از خاک سرش را بیرون آورد و من از دیدنش خیلی خوشحال بودم. آن را به پدرم نشان دادم و از او تشکر کردم که این هدیه ی بزرگ را به من داده است.

دانه ی درخت من، بعد از مدتی شاخ و برگ داد و دیگر گلدان برایش کوچک بود برای همین با کمک پدرم آن را در باغچه کاشتیم. و از آن روز به بعد، من هر روز صبح به سراغ درختم می آیم. حتی در روزهای زمستانی هم که درختان به خاطر سرما به خواب می روند، من درختم را تنها نگذاشتم.

هر بهار که از خواب بیدار می شود سال جدیدی برای من و درختم شروع می شود. شکوفه های سفید بهارش، میوه های سیب خوشمزه اش، سایه ی دلپذیرش در تابستان، برگ های رنگارنگش در پاییز، لختی شاخه ها و خواب زمستانی اش و از همه مهمتر دوستی من و درختم همگی خاطره است.

پدربزرگ دستم را گرفت و بر روی تنه درختش گذاشت و صدایش کرد و گفت: “درخت من، تو می توانی با پویا هم دوست شوی او هم می تواند بعد از من مراقب تو باشد.” درخت تکانی به شاخه هایش داد و گفت: “سلام پویا، من درخت خاطره پدربزرگ هستم. خوشحالم که تو هم می توانی صدایم را بشنوی.”

پویا با تعجب جواب داد: “س س سلام، باورم نمیشه تو واقعی هستی!”

درخت با خنده بلند جواب داد: ” بله پویا جان، من همه حرف های شما را شنیدم و پدربزرگ با گفتن این خاطرات برای تو، آن روزها را به یاد من هم آورد. من و پدربزرگ هردو خوشحال هستیم که تو هم با ما باشی و البته باید مراقب هردوی ما باشی.”

پویا دست دیگرش را در دستان پدر بزرگ گذاشت و گفت: “بله، من مراقب هردوی شما هستم و دوست تان دارم.”


About Hajar Aziz Zanjani

Hajar Aziz Zanjani is a professional Persian / Farsi teacher and full-time content developer in Farsi at LELB Society. She has published hundreds of original Persian lessons, created hundreds of Persian podcasts, and taught so many Persian students all around the globe. She's got an MBA degree and is an SEO expert. Study our guest posting guidelines for authors.

View All 226 Posts by this Author »

We respond to all comments immediately. View the 30 newest comments and new topics in forums.

2 comments on “آموزش فارسی با داستان درخت خاطره – آموزش آنلاین فارسی به کودکان”

    • باید بنویسی که درختان می توانند عمر خیلی دراز و طولانی داشته باشند

      Reply

Leave a Comment

12 − 2 =