داستان بند انگشتی برای آموزش زبان فارسی به کودکان و نوجوانان برگرفته از داستان Little Thumbelina نوشته هانس کریستیان آندرسن، نویسنده دانمارکی، به همراه لیست واژگان جدید و پرسش و پاسخ برای تمرین خواندن و نوشتن فارسی
ترجمه و روخوانی: سرکار خانم نفیسه آقایی
نسخه انگلیسی داستان بند انگشتی
برای خواندن نسخه انگلیسی داستان بند انگشتی، بر روی لینک زیر کلیک کنید:
Little Thumbelina by Hans Christian Anderson for ESL Students
Little Thumbelina by Hans Christian Andersen for ESL Students
ویدیوی داستان بند انگشتی
متن داستان بند انگشتی
در روزگاران قدیم، زن و شوهری بودند که فرزندی نداشتند. یک روز وقتی زن در خانه مشغول آشپزی بود، پری مهربان به او یک دانه داد و گفت: «این دانه را بکار تا به آرزویت برسی و بچه دار شوی!»
زن با خوشحالی دانه را کاشت و به آن آب داد. دانه رشد کرد و بعد از مدتی گل داد. وقتی گلبرگها باز شد، دخترکی از میان گلبرگها بیرون آمد و گفت: «سلام مادر!» دخترک آن قدر کوچک بود که اسمش را بند انگشتی گذاشتند. چون فقط به اندازه یک بند انگشت بود. مادر با پوست گردو و گلبرگ یک تخت خواب برای بند انگشتی درست کرد.
یک شب وقتی بند انگشتی در اتاق خواب بود، قورباغه ای وارد شد و گفت: «چه عروس قشنگی! او را به برکه می برم تا با پسرم ازدواج کند.» پس قورباغه، بند انگشتی را با خود به برکه برد. فردای آن روز، هنگامی که بند انگشتی بیدار شد و دید که کنار مادرش نیست به گریه افتاد. ولی قورباغه و پسرش خیلی خوشحال بودند.
در آن برکه چند ماهی بودند که تصمیم گرفتند بند انگشتی را نجات بدهند و به او گفتند تا ساقه نیلوفر را بگیرد و از آنجا دور شود. بند انگشتی هم به حرف ماهی ها گوش داد و از برکه دور شد. ناگهان، بند انگشتی گرفتار یک سوسک سبز شد. سوسک سبز قصد داشت او را به عنوان همسرش انتخاب کند. اما همسایه های سوسک سبز که خیلی حسود بودند، به او گفتند: «این دختر زشت است و شاخک ندارد.» سوسک سبز هم بند انگشتی را وسط جنگل رها کرد.
در وسط جنگل، بند انگشتی با میوه درختان خودش را سیر می کرد. یک تابستان و پاییز گذشت و زمستان فرا رسید. سرما بند انگشتی را اذیت می کرد و از شب تا صبح می لرزید. تا اینکه در جنگل راه افتاد و با یک موش صحرایی پیر آشنا شد. موش صحرایی، بند انگشتی را به داخل خانه اش برد و به او غذا و لباس گرم داد و بند انگشتی هم برای موش صحرایی قصه های شیرین تعریف می کرد.
در همسایگی موش صحرایی، موش کور زندگی می کرد. موش کور ثروتمند بود. او از بند انگشتی خواستگاری کرد. بند انگشتی، موش کور را دوست نداشت. ولی در آن سرما جایی نداشت که برود. یک روز بند انگشتی، پرستوی کوچولویی را دید که از سرما یخ زده و روی زمین افتاده بود. بند انگشتی پرستو را برداشت، او را به جای گرم برد و برایش آب و دانه گذاشت. کم کم حال پرستو خوب شد و با آمدن بهار، پرستو از بند انگشتی تشکر کرد و از آنجا رفت.
بعد از پایان زمستان، موش کور منتظر بود که با بند انگشتی ازدواج کند. بند انگشتی همیشه به یاد پرستو بود و حسرت می خورد که چرا با پرستو از آنجا نرفته است. سرانجام یک روز پرستو برگشت و به بند انگشتی گفت: «من دارم به سرزمین های گرم می روم. نمی خواهی با من بیایی؟»
بند انگشتی خوشحال شد و بر پشت پرستو نشست و با هم به شهر رفتند. در شهر، بند انگشتی با یک پسر جوان هم قد و اندازه خودش ازدواج کرد و سالهای سال باهم خوب و خوش زندگی کردند.
واژگان جدید داستان بند انگشتی
- قدیم: گذشته
- شوهر: همسر، مرد
- فرزند: بچه
- گلبرگ: برگ گل
- عروس: زنی که قصد دارد ازدواج کند
- ساقه: بخشی از گیاه
- خواستگاری: زن گرفتن
- حسود: بد اندیش
- پرستو: نوعی پرنده
پرسش های داستان بند انگشتی
به پرسش های زیر در بخش کامنت گذاری پاسخ دهید:
- پری مهربان به آن زن چه گفت؟
- چرا اسم دختر کوچولو را بند انگشتی گذاشتند؟
- چرا قورباغه بند انگشتی را با خود برد؟
- آخر داستان چه اتفاقی افتاد؟