داستان سفید برفی و هفت کوتوله نوشته نفیسه آقایی برگرفته از داستانهای برادران گریم برای آموزش زبان فارسی به کودکان و نوجوانان به همراه ویدیو و پرسش برای تمرین خواندن و نوشتن و درک مطلب
ویدیوی داستان سفید برفی و هفت کوتوله
متن داستان سفید برفی و هفت کوتوله
در زمانهای بسیار قدیم، ملکه ای بود که سالها بچه دار نمیشد و تنها آرزویش داشتن یک فرزند بود. دختری که پوستی به سفیدی برف و لبهایی به سرخی خون داشته باشد. سرانجام، آرزوی ملکه برآورده شد. او دختری به دنیا آورد که نامش را سفید برفی گذاشت. ولی افسوس که ملکه به علت بیماری مدتی بعد از دنیا رفت.
پادشاه بسیار غمگین بود و تا چند سال خودش به تنهایی از سفید برفی مراقبت میکرد. پادشاه بعد از سالها با ملکه دیگری ازدواج کرد. ملکه زنی زیبا ولی خیلی خودخواه بود و سفید برفی را مجبور میکرد که کارهای سخت انجام دهد. او یک آینه جادویی داشت که همیشه به ملکه میگفت تو درخشان ترین و زیباترین ملکه هستی.
سفید برفی زیباترین دختر سرزمین بود و این زیبایی باعث حسادت ملکه شده بود. سرانجام، ملکه از یکی از خدمتکار ها خواست که سفید برفی را به جنگل ببرد و او را در جنگل رها کند تا از گرسنگی و تنهایی از بین برود. خدمتکار نتوانست که سفید برفی را بکشد. پس سفید برفی را در جنگل رها کرد و از او خواست به جایی برود که کسی او را پیدا نکند. زمانیکه خدمتکار به قصر بازگشت به ملکه گفت که سفید برفی از بین رفته است.
سفید برفی در جنگل تاریک و بزرگ سرگردان بود. تا اینکه در وسط جنگل یک کلبه خیلی کوچک را دید با وسایل خیلی کوچک. کلبه خیلی نامرتب بود، پس سفید برفی مشغول نظافت کلبه شد. همه چیز تمیز و براق شد. سفید برفی از شدت خستگی به خوابی عمیق فرو رفت.
شب که شد، هفت کوتوله به کلبه برگشتند و دیدند که کلبه چقدر تمیز و مرتب شده است. همگی تعجب کردند که چه کسی کلبه را تمیز کرده است. بوی خوب غذا همه جا پیچیده بود. همه جای کلبه را گشتند تا اینکه به طبقه بالا رفتند و دیدند که دختری زیبا به خوابی عمیق فرو رفته. کوتوله ها هیچوقت کسی را به این زیبایی ندیده بودند. سفید برفی مدتی طولانی در خانه کوتوله ها زندگی کرد و برای آنها آشپزی میکرد و خانه را مرتب میکرد.
بعد از مدتی، ملکه مغرور و خودخواه کنار آینه اش رفت و از آینه پرسید که چه کسی در این سرزمین از همه زیباتر است؟ آینه پاسخ داد: «البته که سفید برفی از همه زیباتره! او در جنگل در یک کلبه زندگی میکنه.»
پس ملکه برای پیدا کردن سفید برفی به سمت جنگل رفت. او هر بار خود را به یک شکل درمی آورد و هر بار نقشه اش با شکست مواجه میشد. تا اینکه برای بار آخر، ملکه خود را به شکل پیرزنی در آورد و سفید برفی را مجبور به خوردن یک سیب سمی کرد. هر چه کوتوله ها تلاش کردند، نتوانستند سفید برفی را نجات دهند.
هفت کوتوله برای سفید برفی یک تابوت شیشه ای درست کردند و با ناراحتی میخواستند بروند بالای تپه و سفید برفی را به خاک بسپارند که در راه یک شاهزاده سوار بر اسب را دیدند.
هنگامیکه شاهزاده ماجرای سفید برفی را شنید، بی نهایت ناراحت شد و برای سفید برفی اشک ریخت. اشکهای شاهزاده بر روی صورت سفید برفی ریخت و به همین خاطر، بعد از چند لحظه، سفید برفی به هوش آمد و همه خوشحال شدند. شاهزاده جوان تصمیم گرفت که با سفید برفی ازدواج کند. پس از ازدواج، شاهزاده سفید برفی را به سرزمین خودش برد و آن دو، سالهای طولانی به شادی باهم زندگی کردند.
پرسش برای گفتگو
به پرسش های زیر در بخش کامنت گذاری پاسخ دهید:
- چرا مادر سفید برفی از دنیا رفت؟
- چرا ملکه مغرور به خدمتکارش دستور داد تا سفید برفی را به جنگل ببرد و در آنجا رها کند؟
- ملکه مغرور چگونه فهمید که سفید برفی هنوز زنده است؟
با سپاس فراوان از سرکار خانم نفیسه آقایی به خاطر ترجمه و ساده نویسی داستان سفید برفی و هفت کوتوله برای آموزش زبان فارسی به کودکان و نوجوانان