Table of Contents
در داستان واقعی «رهگذر خانهی خاموش»، نویسنده با نگاهی اندوهگین و شاعرانه به خاطرات خانهی کودکی بازمیگردد؛ جایی که رد عشق، مرگ، و سکوت هنوز در گوشهوکنار آن جاری است. این داستان احساسی و شنیدنی، روایتی از دلتنگی و گذر زمان است که با صدای خود نویسنده، تجربهای صمیمیتر و عمیقتر برای مخاطب میآفریند.
پادکست داستان رهگذر خانهی خاموش
متن داستان رهگذر خانهی خاموش
گفتم: آقا جون بهتر نیست بیایی پیش ما، و تو واحد پایین که هم خلوت و کامل تره، و هم امکان دسترسی نزدیک تره و فرصت خوبی واسه جمع شدن بچه ها و نوه هاست کنار هم باشیم؟ اینطوری هم شما از تنهایی در میآید و هم امکان بهره بردن از هم بیشتره.
نه بابا جون همین اطاق برام بسه. راست می گفت برای زیستن در خاطرات نیازی به عوامل بیرونی نبود. همین اطاق خالی سه در چهار که بواقع تجهیز خاصی را در خود نداشت پر از خاطراتی بود که با او، با مونس و همدمش، یار و همراه روزگار پر فراز و فرودش جانی زنده و آشنا را همواره تداعی می کرد. به سینی ساده و بی تنوع صبحانه ی همیشگی اش نگاهی انداختم.

آقا، قرصهات رو نمی بینم خوردی؟ آره بابا جون فکر کنم خوردم.
قرآن رحلی و قطورش روی رحل قرآن همچنان باز بود. سکوت مابینمان پرده ای از خاطرات را در تیر رس ذهنمان با اشیاء قرار می داد. شکافی در دیوار، مابین دو پنجره نظرم را جلب کرد. به مادر قول ساختن درب و پنجره ها را داده بودم. آنروزها به وضوح اکنون نمی دانستم که دستان پدر خالیست. راستش نمی شد سردر آورد که اوضاع از چه قرار است. در حد توقعات معمول, همیشه داشته بودیم، سفره ی متنوع مادر همیشه با دقت و سلیقه با چاشنی مهربانی و عشق گسترده بود و برکتی که همواره پدر و مادر را به شکر وامیداشت.
خوبی رفتار پدر این بود که حتی الامکان تا جایی که مقدور بود نمی گذاشت و یا درست تر اینکه نمی خواست ذهن اطرافیان را به اغتشاش ذهنی درگیر کند. گرفتار بدقولی شرم آور دیگر زندگی ام شده بودم. یکی قول به کشور خانم که این روزها توانسته بود با سابقه ی بیمه ی هفت، هشت ساله بازنشسته شود. که بتواند کهولت را در خانه و اتاق آن سوی حیاط خانه مان که آفتاب کمی می گرفت را روزگار کند.
گفتم: عمه … عمه صدایش می کردیم . از همان بچه گی و از زمانی که یادم می آید . گفت : جان عمه : ببین عمه تصمیم گرفتیم خونه رو خراب کنیم و یه خونه ی نو بسازیم . با تعجب پرسید : پس من چی عمه ؟ : ببین من نقشه رو دیدم . این گوشه یه مغازه ست ، کنارش یه راه پله ایه که به پشت بوم و زیر زمین راه داره ، بغل دستش آشپزخونه ست و تو راه رو یه توالت و دستشویی در نظر گرفتن . این سینه ، چسب آشپزخونه یه اطاق خوابه و بقیه اش میشه هال و پذیرایی و اینطرف جلو پذیرایی هم سرتاسر میشه ایوون . یه زیر زمین که پنجره ای به سمت کوچه داره و با یه راهرو به حیاط وصل می شه . اگه بشه من تو نظرم هست که تو زیر زمین یه اطاق بزرگ واسه شما درست کنیم .

گفت : چه خوب ! این خیلی عالیه عمه . عمه کوچ کرد و ندانستم به کجا . او رفت با همه ی مهربانی و سوغاتی هایش . او رفت با تمامی نوازشهای مادرانه اش که روزگار او را از داشتن فرزند محروم کرده بود . او رفت با صمیمیت زلالی که اجبار بود . او رفت با حس شیرین رضایتی که در تخم کدر چشمانش برق می زد . او رفت با خنده ای بر لب که گودی چینهای صورتش را عمیق تر می کرد .

خانه با همه ی خاطراتش خراب و بر هم تلنبار شد . دیگر نه از پنج اطاق دور حیاط اثری مانده بود و نه ازحوض هشت پر زیبایش که پناه تن گر گرفته مان بود در گرمای نفس گیر تابستان , دیگر نه از ایوان بزرگ شمالی مقابل اطاق ها با ستون چوبی بلندش که حائل تیر خمیده آن بود خبری بود و نه از آفتاب لذت بخش زمستانش که به دورهمی و سفره هایمان جان می بخشید . چنارهای تنومند آنسوی خانه که از فراز بام بسیار بالاتر رفته بود دیگر تجربه ی خواب شبهای تابستان در حیاط خانه را با آن ماه بزرگ بازیگوشش که از لابلای برگهای پهن رقصان و توده های ابر سیار که به مقصدی نامعلوم عزم کرده بودند را تکرار ناشدنی کرده بود .

انگار عمه یکبار به خانه ی جدیدمان آمده بود . سرکی چرخانده بود و به قول و قراری که ردی از تعهد من را در پی داشته باشد فکر کرده بود و چیزی نیافته بود . زیر زمین خانه سراسر انبار اجناس مغازه ی پدر شده بود و حمامی که راه عبور اعضاء خانه را به آنجا اجتناب ناپذیر کرده بود .
مادرم گفت : مگه نمی دونستی ؟ گفتم : نه ! کی ؟ چند وقته ؟ کجا ؟ گفت : خیلی وقته ، تو کرمون ، پیش برادر زاده هاش . همونجا دفنش کردند . چیزی به کابوس های خواب های شبانه ام افزوده شده بود . من دستخوش شرم مدامی بودم که مخاطبی نداشت . او رفت و مرا با سایه ی زنده ای روبرو ساخت که حرف جوانی مرا معیار خوانده بود . راستی حرفهای مرا جدی گرفته بود ؟ چرا ؟

مادر گفت : نه مادر خودت رو اذیت نکن اصلا اینطور که فکر می کنی نیست . ما بهش گفته بودیم . راستش ما هم دلمون نمی خواست از پیشمون بره ولی مگه چاره ای هم داشتیم ؟ گفتم : مامان ، چشاش ، چشاش . من یه تمنای سنگینی تو چشماش احساس می کردم . یه تمنایی واسه موندن و نرفتن . یه خواهش هایی واسه اونهمه عادت های خوب . ما بچه ها از وقتی چشم باز کردیم اون اطاق خونه اش بود و خودش هم عمه ی ما . خب حق داشت دیگه ، نداشت ؟

و این شد که من و مادر به سیاهچال سکوتی راهی شدیم که طنین هیچ توجیهی را باز نمی تاباند . عادت اخیرش این شده بود که انگشت اشاره اش را بر کف دست دیگرش می فشرد تا گودی سفید رنگی تشکیل شود . با بر داشتن انگشت به گودی کف دست خیره می ماند تا با رنگ پوست دستش همرنگ شود ، که آرامش می کرد . گفتم : آقا جون به چی نیگا می کنی ؟ چیزی شده ؟ گفت : دوست مسجدیم گفته تا زمانی که رنگ کف دستت از سفیدی به قرمزی میره هیچی ات نیست . اما بود .
دکتر گفت : آزمایش هاش رو آوردی ؟ : بله بفرمایید . دکتر برگه های آزمایش را چندین بار زیر و رو کرد و در هر تعمقی لب ها و ابروهایش از حالتی به حالتی دیگر تغییر شکل می یافت . گفت : حالش چطوره ؟ : خوبه دکتر . : کارهاش رو خودش انجام می ده ؟ : بله دکتر کار خاصی نداره . بیشتر با منه و سر موقع برای نماز می ره مسجد و بقیه ی اوقات تو خونه استراحت می کنه . : ببین پسرم متاسفانه کار از کار گذشته ، پدرتون اگه زیاد طاقت بیاره شیش ماه و مشکل اینه که با توجه به کهولت سن و وضع جسمانیش کار خاصی هم نمی شه کرد . بگذارید به میل خودش هر طور که دوست داره زندگی کنه .

و او سالها بود که طعم دوست داشتن را از یاد برده بود . شب از نیمه گذشته بود که به خانه رسیدیم . خوشبختانه بازگشت مادر با پای خود و بی هیچ حمایتی صورت گرفت . از شوخی بی مزه ی دکترها رنجیده شده بود . آنان مشکل مادر را به ریشه ای عصبی نسبت داده بودند ، و رفتار او را ناشی از تمارض می دانستند . اتفاق بزرگی در شرف وقوع بود که از دید دکترهای محله مان بدور مانده بود .
گفتند چیزیت نیست ولی مادر می دانست که هست . به زعم من هم چیزی نبود و تصورم این بود که همانند موارد قبلی ، بعد از مراجعت به خانه و توضیحات دقیق من بر نحوه ی صحیح استفاده از داروها رفته رفته حالش به بهبودی خواهد رفت . به تک اطاق خانه مان رفتیم . گرسنه نبودم . کنارش دراز کشیدم . حرف نمی زد و هر از گاهی از درد چونان جنینی زانوانش را به سمت شکم می کشید . پاهایش را در شکمش فرو برد . نمیدانم میزان دردش چقدر بود که مادرش ، مادری که سالها پیش جنازه اش را که در سایه ی خنک مقابل اطاق عمه کشور با ملحفه ی سپید رنگی پوشانده بودند را صدا می کرد .
حال آرام تر شده بود . دست در موهایش کشیدم و با سرانگشتان فرق سرش را نوازش می کردم . : مامان فردا می برمت تهران بیمارستان شریعتی . تکان کوچکی به خود داد و با محبتی بی وصف و از عمق وجود گفت : من ازت راضیم مادر .
وقتی بار دیگر بعد از نزدیک به ده سال این جمله را از زبان پدر شنیدم وحشتی از وقوع اتفاقی ناگوار تمام وجودم را پر کرد . اکنون تنهایی را با دامنه ای بسیار وسیع و عمقی بزرگ با پیرامونی تاریک تر از تصورم احساس می کردم . شجاع نبودم و یا بهتر اینکه مرز ترس و شجاعت را نمی دانستم و گاه نمی دانستم براساس غلبه ی کدام حس خود را به قلب خطر و گاه حماقت می انداختم.

برف سنگینی باریده بود . ماه در آسمان نبود و نمی دانستم سپیدی قابل روئیت برف سنگین و خشک روبرویم ، در چشم انداز بی برگ درختان کوچه باغ بعد از باغمان ، که رفته رفته پهن تر و بیابانی تر می شد بازتاب کدام پرتو نور بود ؟ پالتو ماهوت سرمه ای رنگم تا به زانوانم می رسید . کلاه پشمی ام گوش ها و پیشانی ام و گردن و صورتم با شال سپید بلندی پوشانده شده بود. سرما غلبه ی اثر گذار خود را زودتر از تصور ، با نفوذ در سرانگشتان دست و پایم نمایان کرد . خنکای قطره های بسان اشک ، با بخار نفسهایم ادغام و محیط مرطوب و ولرم و لذت بخش گونه هایم را فراهم ساخته بود . اینجا چه می کنم ؟ اینجا که روز روزش هر از چند گاهی شاید عابری به ضرورت راهش به اینجا کشیده شود .
توصیف خاصی از احساس اکنونم نداشتم . شاید تعلیق ، شاید انفعال ، شاید خلسه ، شاید … نمی دانم و تنها چیزی که می دانم نه جایی برای درک مفهوم ترس بود و نه بالیدن به مفهومی که شجاعت تصور می شد . و چقدر با عبور از کوچه باغ کودکی ام که از کنار قبرستان می گذشت و غروبی با ابرهای چرک که آسمانش را پوشانده بود و در من وحشت ایجاد می کرد تفاوت داشت .

گفت : پسرم نگران نشو خوبم ، پاشو خیلی دیره ، برو پیش بچه هات ، خدا بزرگه ، ایشالا تا فردا روبراه می شم . آخرین دیدار من و او به هنگام شوک های پی در پی ای بود که تمامی پیکر بی جانش را به بالا و پایین می کشاند ، که حاصلی در پی نداشت . گویی تمامی اتفاقات دست در دست هم الگوریتمی را بنیان نهاده بودند که چیدمان آخر ، کشو سردخانه ی آن گوشه ی حیاط بیمارستان باشد که در غلاف تیره رنگش ، آسمان جسم و روح مادر را از آسمان و زمینی که پر از رویاهای مدفونش بود جدا می کرد .
دیوانه وار فریاد می کشیدم و در گریه های بی امان نمی دانستم به دامان کدام چنبره ی زشت روزگار درافتاده بودم . ناخواسته در محیط آشفته و معلق ، خود را بر لب پرتگاهی تصور کرده بودم که همه چیز آن در حال آوار و فرو ریختن بود . به موجودی بازنده و درمانده بدل شده بودم . وه چه قمار تلخی که ترا بی رحمانه از همهی اندوخته های امنیت و عاطفه و مهربانی های بی دریغ تهی می کرد !

در را گشودم . چشمان مضطرب و پرسش گر پدر که در میان پنج خواهرم نشسته بود من را نظاره می کرد . بی نیاز به گفتن کلامی ، آنزمان که چشمهامان بر هم گره خورد ، ناله هامان به آسمان برخاست . و سینه ی پدر در بغض فرو خورده اش بالا و پایین می پرید . در آغوش کشیدمش و شانه های دو نسل که تنگ یک یکدیگر را در هم می فشردند از وحشت زلزله و ویرانی روزگاری که هیچ اعتمادی بدان نمی بود به لرزه درآمد و فغانی که در پی یافتن معنایی در بیهودگی زندگی بود .
فریادهای دلخراشمان تمامی فضای خانه ی بی او را فرا گرفته بود . همه به هم آویخته بودیم . چونان جماعت بی روح ، که در حسرت فراق ، شاهد فرو ریختن بنیانی شده بودیم که ما را از طبیعتی مسلم محروم می داشت . پدر در میان جمع ما به مجسمه ای بی جان می مانست و ما که در بیمناکی و هراس نیاموخته ای ، پناهگاه امن را در او جستجو می کردیم . بغض غریبش که بسیار کم شاهدش بودیم همچون سکوت و اشکهایش ، از ژرفایی عظیم و ناباور مملو شده بود .
خاطره ی دور گریه هایش در من به کودکی ام باز می گشت . شهر کوچکمان حیران از واقعه ی دور از تصور ، چهره ی ماتم به خود گرفته بود . و اتفاق بد برای انسان خوب رقم خورده بود . بیرقها و علامتهای مسجد که کاربردی در مناسک عزای عاشورا را داشت به پاس روح بلند و انسانی عمویم در دستان مردم شهر و خیل ماتم دیده گان خودنمایی می کرد.
پدر در صف اول جماعت ، ناباورانه پیکر در هم شکسته ی او را در مرکبش ، که دستخوش سقوط از پل رودخانه شده بود را تصور و در ضجه هایش به آواز درد ناکی می خواند: «رفتی و پشت من شکست برادر حسن جان» . حال دستان تنومند پدر احاطه امان کرده بود . این همهی موجودی او و ما بود که با رفتن مادر بی ثبات ، بی معنا و تهی از انگیزه شده بود . سنگینی بار واقعیت موجود ، در ذهن و ضمیر هیچ کداممان جای نمی گرفت و چقدر خود را بی پناه و درمانده یافته بودیم .
آداب دفن صورت پذیرفت . حسی از انکار مانع از پذیرش واقعیت دردناکی بود که به تائیدی قانعمان کند . اینک مائیم بی هیچ آرام و قراری که در خیال به جستجوی یافتن پهنه ای استوار که در او فرود آییم. زمین او را به کام خویش در کشیده بود و جاذبه ای پنهان رهایم نمی کرد . ناخواسته و به دفعات بر مزارش حضور می یافتم و خود را بر خاک تازه ی یخ زده ی دیماه آن سال می غلطاندم . در فاصله ی بسیار دور اوج او تا فرود حقیر خویش معلق به دنبال پاسخ معنایی از بودن می گشتم که نصیبم نمی شد .

سد خروارها خاک گورش ، وصل مأنوس مرا به هجران همیشگی بدل کرده بود . حال تنها نجواهای خلوت با او بود که در گفتمانی یک سویه به صندوق خانه ی خاطرات راهی ام می کرد . به سنگ سیاه سیاه بی رگه ی گورش نگاه می کردم که باید در خلاصه ی متنی همه ی حضور مهربان ، آرام ، همراه ، بخشنده ، قاطع ، با روحی بزرگ و عاشق که رازهای بسیار را در سینه ی صبور خویش جای داده بود را به تصویر می کشیدم .
: آقا جون به نظرم این دو بیت از غزل حافظ مناسب باشه . برگه را در دست گرفت و به نزدیکترین فاصله تا چشمش رساند . نشد که بخواند . دست دیگر را به سمت جیب کوچک سینه ی کتش برد و ذره بینش که اکنون حروف بر عدسی آن جان گرفته بودند را بیرون کشید و در تاکیدی آکنده در وقار خواند:

چو بر شکست صبا زلف عنبر افشانش
به هر شکسته که پیوست زنده شد جانش
کجاست هم نفسی که به شرح عرضه دهم
که دل چه می کشد ز روزگار هجرانش
بغض محبوس ، سینه اش را به لرزه درآورد و قطرات اشک با سرآستین کتش زدوده شد . سنگ سیاه با لایه ی زلال آب روی آن ، بدل به آیینه ای می شد که تمامی برگهای سرشاخه ی درختی که. به تازگی همسایه اش شده بود را با آسمانی که با خود آفتاب و ابر و چند پرنده ی در پرواز را در خود داشت به درون گور ساطع می کرد . اینک بر کهولت و فراموشی اندک پدر ، لایه ای سنگین از ماتم و فراق کشیده شده بود که سکوت و تنهایی اش را ژرف تر می کرد . سکوت ، اکنون پر از واژه های فراق و هجر و غربتی بود که چاره ای بر آن تصور نمی شد .
محکومیتی قاطع مادر را به رفتنی بی بازگشت حکم کرده بود . حسی غریب جسارت بیان ناگفتنی ها را در او قوت بخشیده بود . درنگ معنا نداشت و فرصت که ناجوانمردانه به انتها نزدیک می شد . رو در رو و دست در دست هم در پس زمینه ی گریه و نجوا ، راز های رسالتشان را بر زبان رانده بودند . کشش طاقت فرسای دو بردار در جهتی خلاف که هر یک مادر را به سویی می کشید عرصه را بر وسواس و دقت و ظرافت زبانزدش تنگ می کرد که به غفلت چیزی ناگفته نماند . در گرمای دستان بزرگ پدر که دستان زنانه ی او را در بر گرفته بود موجی از حمایت با پیمانی خالصانه و همیشگی بود که به جانش جاری می شد . : «حسین ، جون تو و جون بچه ها » .
فصل ناکام ولی ماندگار و مفتوح حضور کوتاه و معصومانه ی برادر کوچکم رضا که تنها چند بهار انگشت شمار را تجربه کرده بود ، هنوز در خاطر مادر به وضوح خود نمایی ، و آه تلخ او را به مکثی دردناک بدل می کرد . تصویر روشنی از چهره ی برادرم که حسرت بزرگی را که در همه ی دوران بر من تحمیل می کرد در خاطرم نیست .

شیر آب با تمام توان بر حوض زیبایمان که مادر به وسواس پاکیزه اش کرد بود باز ، و موج های ظریف و زلال آن با عبور از حاشیه اش که با شکست امواج نور آفتاب ، دنیایی از رنگ های شوخ و مرطوب و سرمست را به پاشویه اش می ریخت و به حوضچه ی کوچک کنارش که به شیر آبی مجهز بود راهی می شد ، و من که خود را به خنکا و گوارایی آب آن سپرده بودم ، تنها مختصات خاطره ی من است با عنوان و نسبتی که همه ی عمر مرا به محرومیتی فرو خورده گرفتار کرده بود.
از اینجا که من بودم در فاصله ای به اندازه ی چند گام ، و او که در جعبه ای مقوایی در سایه ی دلچسب تابستان آن سال که در چند قدمی اطاق عمه کشور به بازی سرگرم بود ، تمامی زیست برادرانه ی ذهن من بود که با او گذشت و امتدادی ابدی یافت . ثبت چهره ی او در ذهن من به توصیف های خواهر بزرگترم باز می گردد . : « عین عروسک بود . خوب شد مرد . اون نمی موند ، حتما چشم می خورد ، از بس خوشگل بود ! » و من با چشمان آبی به سان دریا که در تلالو زرین موهای زیتونی اش احاطه شده بود و خنده های نمکین و معصومانه اش که هر لحظه بیم آن می رفت که پوست روشن گونه های پف کرده اش شکفته شود را به زیستی رویایی بدل کرده و از پیام تلخ دکترین «قدیس آگوستین» که کودکانی که زود می میرند از فزونی بار گناهانی است که با آن تولد یافته اند ، آزرده ، و در ادامه ی بی او همواره به تناسبی اندیشیده بودم که توازنی با دنیای معصومانه و حجم گناهان بزرگ برقرار سازم که مقدورم نشد .
مادر آسیمه سر پیکر بی جان و کوچک او را با آن چشمان آبی روشنش که آرام آرام در آغوشش به خاموشی می گرایید را درمانده ، در دست از خانه به خانه ی همسایگان عبور داده و یاری طلبیده بود . کاری از او بر نمی آمد و مستأصل ، سقوط بلعنده به مغاکی را شاهد بود که او و جگر گوشه اش را بی رحمانه به کام خویش فرو می برد . بعد از او سالها به امیدی گنگ دل سپرده بود که در خود خلأ حفر شده ی بی انکاری را یدک می کشید . می دانستم که در خانه است . آفتاب صبح زمستان ، اطاق غربی خانه مان را مملو از گرما و روشنایی دلچسب کرده بود . به وجد آمده بودم . ریشی به تلقید از خواننده ی محبوب جوانیم و انبوه مویی که اکنون در آینه با دقت تمام به بازبینی آن مشغول بودم را با خوانش ترانه ی اخیرش با محتوی:
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم / نمی دونی ، نمی دونی گرفتار کدوم طلسم و نفرینم …
را می خواندم . مسیر گریه مرا به سوی زیر زمین آن سوی حیاط با پله های آجری و طاق ضربی اش با خنکا و بوی نمی که آکنده اش کرده ، و یادآور سردابه های قدیم می بود کشاند . محیط ترسناکش هیچ رغبتی در من مگر به ضرورت ، ورود به آنجا را ایجاد نمی کرد . فزونی و غلظت اندوه در تاریکی نمور و ضجه های دلخراش و ملتمسانه ی مادر ، که در گوشه ای کز کرده بود شدتی مضاعف می یافت . در آغوشم کشید و حین بوسیدن گونه هایم با صدایی زخم خورده و خش دار در آهنگ غمگنانه ی گریه هایش گفت : « بمیرم واست عزیز بی برادرم » .
واقعیت مسلط بر احوال من و او فضایی اینچنین سرد ، تاریک ، و پوشیده از اندوهی نامرئی می بود که افق رویا هایمان را مه آلود و کدر کرده بود . زخمی کاری که خیال التیام نداشت و به اشاره ای جراحت اولیه ی خویش را باز می یافت ، مادر را به قعری هولناک تر رهنمون می ساخت . اشاره های دردناکش ، آنزمان که از خیال به زبان و از زبان به کلام و از کلام به فراق و عروجی بی بازگشت بدل می شد ، پدر را بی سلاح و ناتوان تر می نمود .

چه می توانست کرد ؟ چیزی جز همدلی و نوازش و همراهی ، که از زبان و ذهن عبور می کرد و سالیان تلخ و شیرین زندگی را برگ به برگ و لحظه به لحظه با سرعتی چون رعد از برابر دیدگانش عبور می داد ؟ افق و چشم انداز روبروی پدر در شب آخرین با او , با لحظه های کند و کشدار که به سنگینی عبور می کرد در غربتی ناچسب به ویرانی رویاهایش طعنه می زد . ناتوان از یافتن معبری برای گذر ، به پناهگاه ایمان که شاید معجزه ای به همراه می داشت به دعا و استغاثه روی آورد .
روح محزون نیایش مادر را به آرامش و تعالی روح و سرانجام به خوابی عمیق کشانده بود . عمیق تر اندیشه ای بود که پدر را به دورهای کودکی و اولین روزهای بهار سال یک هزار و سیصد و چهار راهی می کرد .